چند پارتی ته پارت ¹
چند پارتی ته پارت ¹
بعد اینکه کاملا اماده شدم کیف کوچولوم رو برداشتم و به سمت دره خروجی حرکت کردم همین که خواستم پام رو بردارم و برم بیرون مامانم بلند داد زد
جولی(مامان ات)
جولی: ات عزیزم قبل اینکه بری این شیرینی هارو ببر بده به مامان بزرگ تهیونگ
ات: باشه مامان فعلا
جولی: فعلا راستی مواظب باش
ات: چشم
درو بستم و ی نگا به منظره روبروم انداختم ی هوایی تازه کردم و راه افتادم
او راستی من ات هستم و ۱۶ سالمه من داخل یکی از دهکده های انگلیس که به شهر لندن نزدیک هست زندگی می کنم و تنها ی ارزو دارم اونم اینه که یبارم که شده به لندن برم من واقعا عاشق اونجا هستم ولی مادر و پدرم اجازشو نمیدن میگن باید بزرگتر بشی
هوففف
راستی الان هم با بهترین دوستم تهیونگ قراره بریم رودخونه واسه پروژه مدرسمون
تهیونگ هم ۱۶ سالشه و پدر مادرش رو از دست داده وقتی بچه بوده اون با مادر بزرگش زندگی میکنه و اینکه اون دو رگه هست ی رگش انگیلیسی و ی رگش کره ای
چهره اون واقعا زیباست بعضی وقتا از زیبایی که داره محوش میشم ولی خیلی زود به خودم میام
اون موهای طلایی داره و چند خال رو صورتش که واقعا زیباش کردن موهاش مثل موج های دریا حالت های فوقالعاده ای داره و لب هاش، لب هاش بشدت زیبا هستن و همین طور پوست سفید روشنش که هر ادمی رو جذب خودش میکنه دست های کشیده و خوش فرمش که دل هر ادمی میبره قد بلنده دل رباش ،
و از همه بیشتر چشماش،
چشماش مثل ی جنگلی تاریک میمونه که ادم غرقش میشه چشمای مشکی تهیونگ واقعا قشنگه
اون ی شاهزاده کامله
یکم به خودم اومدم و دیدم تا برسم دم دره خونشون این همه ازش تعریف کردم سرم رو به این طرف و اون طرف حرکت دادم دوچرخه ام رو گذاشتم داخل حیاطشون و بدو بدو رفتم سمت در خونشون همین که خواستم در بزنم ته درو باز منم زرتی افتادم بغلش زود بلند شدم از روش
ات: تهیونگ زهره ترکم کردی
تهیونگ ی خنده ارومی کرد و گفت متاسفم
ات: وقت این حرفا نیست ته اول از همه این شیرینی هارو بگیر برو بده به مامان بزرگت و زود بیا که بریم
ته: باشه الان زود رفت شیرینی هارو به مادر بزرگش داد منم از دم در بهش دست تکون دادم تهیونگ رفت بالا تا کتش رو برداره برگشتنی هم زود یکی از شیرینی ها رو برداشت و با مادر بزرگش خدافظی کرد
ات : رفتم سوار دوچرخه ام شدم اونم سوار دوچرخه اش شد با هم دیگه به سمت جنگل راه افتادیم من واقعا عاشق این جنگل بودم
ته: نظرت چیه تا رود خونه با هم مسابقه بدیم؟
ات: قبوله
شروع کردیم به سریع رودن دوچرخه
یکم مونده بود برسیم که بلند صداش زدم
ته: بله
ات: باید واسش جایزه هم بزاریم
ادامه رو با عکس میذارم از اونجا بخونید 🦋🦋🦋
بعد اینکه کاملا اماده شدم کیف کوچولوم رو برداشتم و به سمت دره خروجی حرکت کردم همین که خواستم پام رو بردارم و برم بیرون مامانم بلند داد زد
جولی(مامان ات)
جولی: ات عزیزم قبل اینکه بری این شیرینی هارو ببر بده به مامان بزرگ تهیونگ
ات: باشه مامان فعلا
جولی: فعلا راستی مواظب باش
ات: چشم
درو بستم و ی نگا به منظره روبروم انداختم ی هوایی تازه کردم و راه افتادم
او راستی من ات هستم و ۱۶ سالمه من داخل یکی از دهکده های انگلیس که به شهر لندن نزدیک هست زندگی می کنم و تنها ی ارزو دارم اونم اینه که یبارم که شده به لندن برم من واقعا عاشق اونجا هستم ولی مادر و پدرم اجازشو نمیدن میگن باید بزرگتر بشی
هوففف
راستی الان هم با بهترین دوستم تهیونگ قراره بریم رودخونه واسه پروژه مدرسمون
تهیونگ هم ۱۶ سالشه و پدر مادرش رو از دست داده وقتی بچه بوده اون با مادر بزرگش زندگی میکنه و اینکه اون دو رگه هست ی رگش انگیلیسی و ی رگش کره ای
چهره اون واقعا زیباست بعضی وقتا از زیبایی که داره محوش میشم ولی خیلی زود به خودم میام
اون موهای طلایی داره و چند خال رو صورتش که واقعا زیباش کردن موهاش مثل موج های دریا حالت های فوقالعاده ای داره و لب هاش، لب هاش بشدت زیبا هستن و همین طور پوست سفید روشنش که هر ادمی رو جذب خودش میکنه دست های کشیده و خوش فرمش که دل هر ادمی میبره قد بلنده دل رباش ،
و از همه بیشتر چشماش،
چشماش مثل ی جنگلی تاریک میمونه که ادم غرقش میشه چشمای مشکی تهیونگ واقعا قشنگه
اون ی شاهزاده کامله
یکم به خودم اومدم و دیدم تا برسم دم دره خونشون این همه ازش تعریف کردم سرم رو به این طرف و اون طرف حرکت دادم دوچرخه ام رو گذاشتم داخل حیاطشون و بدو بدو رفتم سمت در خونشون همین که خواستم در بزنم ته درو باز منم زرتی افتادم بغلش زود بلند شدم از روش
ات: تهیونگ زهره ترکم کردی
تهیونگ ی خنده ارومی کرد و گفت متاسفم
ات: وقت این حرفا نیست ته اول از همه این شیرینی هارو بگیر برو بده به مامان بزرگت و زود بیا که بریم
ته: باشه الان زود رفت شیرینی هارو به مادر بزرگش داد منم از دم در بهش دست تکون دادم تهیونگ رفت بالا تا کتش رو برداره برگشتنی هم زود یکی از شیرینی ها رو برداشت و با مادر بزرگش خدافظی کرد
ات : رفتم سوار دوچرخه ام شدم اونم سوار دوچرخه اش شد با هم دیگه به سمت جنگل راه افتادیم من واقعا عاشق این جنگل بودم
ته: نظرت چیه تا رود خونه با هم مسابقه بدیم؟
ات: قبوله
شروع کردیم به سریع رودن دوچرخه
یکم مونده بود برسیم که بلند صداش زدم
ته: بله
ات: باید واسش جایزه هم بزاریم
ادامه رو با عکس میذارم از اونجا بخونید 🦋🦋🦋
۴.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.