گس لایتر/پارت ۱۱۶
جونگکوک سرخوش از وقت گذرونی با بورام از خونه ی مشترکشون بیرون اومد... به راه افتاد تا به خونه بره...
***********************************
جئون نایون توی اتاق نشیمن بود...قدم میزد و با تلفن صحبت میکرد... در مورد یکی از پرونده هاش با موکلش بحث میکرد... که صدای در رو شنید... خدمتکار در رو باز کرد...
جونگکوک بود...
با دیدن مادر که با تلفن حرف میزد ایستاد... صبر کرد تا تلفنش تموم بشه... بدنبال بایول چشم میچرخوند... ولی ندیدش...
نایون که تلفنش تموم شد جونگکوک بهش سلام کرد... نایون جواب داد:
-سلام... خسته نباشی پسرم...
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت: بایول کجاست؟
-زیاد سر حال نبود... بهش گفتم یکم استراحت کنه... فک کنم خوابه
جونگکوک: اکی...
جونگکوک به اتاق رفت... آروم در رو باز کرد و داخل شد... بایول توی تخت دراز کشیده بود... از نفسای عمیق و صدادارش مشخص بود که خوابه...
جونگکوک بهش نزدیک شد... انگشت اشارشو جلو برد... میخواست گونه ی بایول رو نوازش کنه... حتی نمیدونست چرا میخواد اینکارو بکنه...
اما یهدفعه پشیمون شد...
عقب عقب برگشت و از اتاق بیرون رفت...
********************************************
صبح روز بعد....
بایول از خواب بیدار شد... گوشیشو از کنارش برداشت و به ساعتش نگاه کرد... ساعت ۶ صبح بود... برگشت و به پشت سرش نگاه کرد... جونگکوک کنارش خوابیده بود...
به سمتش چرخید... وقتایی که خواب بود خیلی دوست داشت بهش نگاه کنه... جونگکوک خوابش سبک بود... برای همین خیلی آروم و بدون اینکه کاملا لمسش کنه موهاشو از تو پیشونیش کنار زد... نمیخواست از خواب بیدارش کنه ولی از طرف دیگه نتونست خودشو کنترل کنه... جلو رفت و خیلی نرم روی پیشونیش بوسه گذاشت...
جونگکوک حسش کرد... بیدار شد... ولی چشماشو باز نکرد... ساکت موند... همونطوری آروم و بی حرکت زیر نوازش انگشتای ظریف بایول موند... اون لحظه آرامش عجیبی حس میکرد...
دستای بایول همچنان در حرکت بود... تا وقتی که روی سینش رسید... مثل کسیکه بخواد جلوی ضربه ی یه چاقو رو بگیره بسرعت و غریزی مچ دست بایول رو گرفت... بایول شوک شد... به صورت جونگکوک نگاه کرد... ولی هنوز چشماش بسته بود...جونگکوک زیر لب و آروم گفت: مگه تو نمیدونی از خواب میپرم دختر؟...
بایول دستشو از تو دست جونگکوک کشید و سر جای خودش برگشت... دستاشو توی هم گره کرد و گفت: خب... چیکار کنم... دلم برات تنگ شده بود...
جونگکوک سکوت کرد... لحظاتی توی فکر رفت... به بایول اجازه نداد ادامه بده چون میترسید! ... میترسید از اینکه اگر ادامه پیدا کنه اونم دلش بایول رو بخواد...
چشماشو باز کرد و پاشد... اونم گوشیشو برداشت و بهش نگاه کرد... با دیدن ساعت کلافه گفت: از بس دیروز زود خوابیدی این وقت صبح بیداری!...
ببینم... تو بابت دیروز ناراحتی؟...
بایول آهی کشید و گفت: فقط بخاطر یون ها ناراحتم... همین!
***********************************
جئون نایون توی اتاق نشیمن بود...قدم میزد و با تلفن صحبت میکرد... در مورد یکی از پرونده هاش با موکلش بحث میکرد... که صدای در رو شنید... خدمتکار در رو باز کرد...
جونگکوک بود...
با دیدن مادر که با تلفن حرف میزد ایستاد... صبر کرد تا تلفنش تموم بشه... بدنبال بایول چشم میچرخوند... ولی ندیدش...
نایون که تلفنش تموم شد جونگکوک بهش سلام کرد... نایون جواب داد:
-سلام... خسته نباشی پسرم...
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت: بایول کجاست؟
-زیاد سر حال نبود... بهش گفتم یکم استراحت کنه... فک کنم خوابه
جونگکوک: اکی...
جونگکوک به اتاق رفت... آروم در رو باز کرد و داخل شد... بایول توی تخت دراز کشیده بود... از نفسای عمیق و صدادارش مشخص بود که خوابه...
جونگکوک بهش نزدیک شد... انگشت اشارشو جلو برد... میخواست گونه ی بایول رو نوازش کنه... حتی نمیدونست چرا میخواد اینکارو بکنه...
اما یهدفعه پشیمون شد...
عقب عقب برگشت و از اتاق بیرون رفت...
********************************************
صبح روز بعد....
بایول از خواب بیدار شد... گوشیشو از کنارش برداشت و به ساعتش نگاه کرد... ساعت ۶ صبح بود... برگشت و به پشت سرش نگاه کرد... جونگکوک کنارش خوابیده بود...
به سمتش چرخید... وقتایی که خواب بود خیلی دوست داشت بهش نگاه کنه... جونگکوک خوابش سبک بود... برای همین خیلی آروم و بدون اینکه کاملا لمسش کنه موهاشو از تو پیشونیش کنار زد... نمیخواست از خواب بیدارش کنه ولی از طرف دیگه نتونست خودشو کنترل کنه... جلو رفت و خیلی نرم روی پیشونیش بوسه گذاشت...
جونگکوک حسش کرد... بیدار شد... ولی چشماشو باز نکرد... ساکت موند... همونطوری آروم و بی حرکت زیر نوازش انگشتای ظریف بایول موند... اون لحظه آرامش عجیبی حس میکرد...
دستای بایول همچنان در حرکت بود... تا وقتی که روی سینش رسید... مثل کسیکه بخواد جلوی ضربه ی یه چاقو رو بگیره بسرعت و غریزی مچ دست بایول رو گرفت... بایول شوک شد... به صورت جونگکوک نگاه کرد... ولی هنوز چشماش بسته بود...جونگکوک زیر لب و آروم گفت: مگه تو نمیدونی از خواب میپرم دختر؟...
بایول دستشو از تو دست جونگکوک کشید و سر جای خودش برگشت... دستاشو توی هم گره کرد و گفت: خب... چیکار کنم... دلم برات تنگ شده بود...
جونگکوک سکوت کرد... لحظاتی توی فکر رفت... به بایول اجازه نداد ادامه بده چون میترسید! ... میترسید از اینکه اگر ادامه پیدا کنه اونم دلش بایول رو بخواد...
چشماشو باز کرد و پاشد... اونم گوشیشو برداشت و بهش نگاه کرد... با دیدن ساعت کلافه گفت: از بس دیروز زود خوابیدی این وقت صبح بیداری!...
ببینم... تو بابت دیروز ناراحتی؟...
بایول آهی کشید و گفت: فقط بخاطر یون ها ناراحتم... همین!
۱۲.۵k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.