/سناریو هانما/ پارت ۱۱
/سناریو هانما/ پارت ۱۱
خیلی داشتم به قیافه ی کیوتش نگاه میکردم که یلدم اوفتاد الان شب شده....توی این فکر بودم که چطوری هانمارو بلند کنم بریم اولش یکم تلاش کردم ولی زارت نشد😐....برای بار ۴ بازم نشد ولی یادم افتاد ما موتور داریم😂....با موتور اومده بودیم...رفتم موتورو اوردم و هانمارو سوارش کردم خودمم جلو نشستم خیلی میترسیدم چون اولین بارمه که موتورو میرونم....روشنش کردم یکم ترسیدم که دیدم هانما دستاشو دور کمرم حلقه کرده و خوابه...لبخند ملیحی زدم و اروم موتورو حرکت دادم یکم گاز دادم شاشیدم تو خودم ولی بهش عادت کردم و باهاش ۲۰۰ متر حرکت کردیم بعد دبگه پامو گذاشتم روی گاز و چنان گاز دادم که خودم خدا خدا میکردم و توی ذهنم وصیعت خودمو مینشوتم🌚🤝..وقتی رسیدیم هانمارو کول کردم بردمش روی تخت خیلی دراز بود حس میکردم ی زرافه رو کول کردم با اینکه خودم قدم ۱۶۴عه 🌚💔...روش پتو کشیدم و رفتم توی اشپزخونه و شروع به درست کردن املت مومو کردم..روش با سس نوشتم *عشقه من هانما* رفتم گرفتم روی مبل کپیدم و مثه خرس خوابم برد...
×هانما×
چشمامو باز کردم حس کردم ی چیز نرم و گرم رومه که فهمیدم اون پتوعه...بلند شدم دیدم توی خونه ام موهام صاف شده بودن و ریخته بودن توی صورتم....بلند شدم رفتم توی سالن...دیدم روی میز ی املت موموعه روشم نوشته بود..*عشقم هانما* فهمیدم کی اینکارو کرده بود خیلی خرذوق شدم با قاشق یکم خوردم...مزه بهشت میداد..دیدم ا.ت روی مبل خوابش برده...با ی بوسه بیدارش کردم که باهم اون املتو بخوریم.
&ا.ت&
خواب بودم دیدم یکی گونمو بوسید چشمامو باز کردم دیدم هانما بود.
هانما = هی لیدی من بلند شو تا این املتو بخوریم
ا.ت = هاع...من که اونو برای تو درستش کردم
هانما= میدونم ولی دلم نمیاد تنها بخورمش میخوام توهم بخوری :) ( ادمین غش کرد*)
بلند شدی و باهانما نشستید املتو خوردین باهم ظرفارو شستین ولی دیدی هانما داره توی اتاق ی کاری میکنه...در نیم باز بود یکم توش سرک کشیدی دیدی...بله...هانما جان داشت پات کت گربه ای اورده بیرون به گوشای گربه ای فهمیدی امشب چه خبره سریع رفتی زیر میز قایم شدی که هانما از در خارج شد بیاد دنبالت بگرده.
+ هی کیتی کجایی...بیا میخوام ی چیزی نشونت بدم
صدات درنویمد که دیدی هانما داره میاد به سمت میز و زیر میز رو نگاه کرد و تورو دید که دستتو محکم گرفت و کشیدتت بیرون...دیدی خیلی ترسناک داره نگات میکنه که میخواستی گریه کنی... که دستتو گرفت و بردتت توی اتاق و درو محکم بست و قفلش کرد...
هع ادامش پارت بعده چون پارت بعد کلا هنتای خالصه...میخوام زجر کشتون کنم که تا پنجشنبه منتظر پارت هنتای باشید...خوب جایی سناریو تمومش کردم😈🔪
مطمئنم کلی دارین فوشم میدین😐🤝
باتشکر خواهران بسیجی🤝
خیلی داشتم به قیافه ی کیوتش نگاه میکردم که یلدم اوفتاد الان شب شده....توی این فکر بودم که چطوری هانمارو بلند کنم بریم اولش یکم تلاش کردم ولی زارت نشد😐....برای بار ۴ بازم نشد ولی یادم افتاد ما موتور داریم😂....با موتور اومده بودیم...رفتم موتورو اوردم و هانمارو سوارش کردم خودمم جلو نشستم خیلی میترسیدم چون اولین بارمه که موتورو میرونم....روشنش کردم یکم ترسیدم که دیدم هانما دستاشو دور کمرم حلقه کرده و خوابه...لبخند ملیحی زدم و اروم موتورو حرکت دادم یکم گاز دادم شاشیدم تو خودم ولی بهش عادت کردم و باهاش ۲۰۰ متر حرکت کردیم بعد دبگه پامو گذاشتم روی گاز و چنان گاز دادم که خودم خدا خدا میکردم و توی ذهنم وصیعت خودمو مینشوتم🌚🤝..وقتی رسیدیم هانمارو کول کردم بردمش روی تخت خیلی دراز بود حس میکردم ی زرافه رو کول کردم با اینکه خودم قدم ۱۶۴عه 🌚💔...روش پتو کشیدم و رفتم توی اشپزخونه و شروع به درست کردن املت مومو کردم..روش با سس نوشتم *عشقه من هانما* رفتم گرفتم روی مبل کپیدم و مثه خرس خوابم برد...
×هانما×
چشمامو باز کردم حس کردم ی چیز نرم و گرم رومه که فهمیدم اون پتوعه...بلند شدم دیدم توی خونه ام موهام صاف شده بودن و ریخته بودن توی صورتم....بلند شدم رفتم توی سالن...دیدم روی میز ی املت موموعه روشم نوشته بود..*عشقم هانما* فهمیدم کی اینکارو کرده بود خیلی خرذوق شدم با قاشق یکم خوردم...مزه بهشت میداد..دیدم ا.ت روی مبل خوابش برده...با ی بوسه بیدارش کردم که باهم اون املتو بخوریم.
&ا.ت&
خواب بودم دیدم یکی گونمو بوسید چشمامو باز کردم دیدم هانما بود.
هانما = هی لیدی من بلند شو تا این املتو بخوریم
ا.ت = هاع...من که اونو برای تو درستش کردم
هانما= میدونم ولی دلم نمیاد تنها بخورمش میخوام توهم بخوری :) ( ادمین غش کرد*)
بلند شدی و باهانما نشستید املتو خوردین باهم ظرفارو شستین ولی دیدی هانما داره توی اتاق ی کاری میکنه...در نیم باز بود یکم توش سرک کشیدی دیدی...بله...هانما جان داشت پات کت گربه ای اورده بیرون به گوشای گربه ای فهمیدی امشب چه خبره سریع رفتی زیر میز قایم شدی که هانما از در خارج شد بیاد دنبالت بگرده.
+ هی کیتی کجایی...بیا میخوام ی چیزی نشونت بدم
صدات درنویمد که دیدی هانما داره میاد به سمت میز و زیر میز رو نگاه کرد و تورو دید که دستتو محکم گرفت و کشیدتت بیرون...دیدی خیلی ترسناک داره نگات میکنه که میخواستی گریه کنی... که دستتو گرفت و بردتت توی اتاق و درو محکم بست و قفلش کرد...
هع ادامش پارت بعده چون پارت بعد کلا هنتای خالصه...میخوام زجر کشتون کنم که تا پنجشنبه منتظر پارت هنتای باشید...خوب جایی سناریو تمومش کردم😈🔪
مطمئنم کلی دارین فوشم میدین😐🤝
باتشکر خواهران بسیجی🤝
۷.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.