وانشات ریگولوس بلک:)
(عه عه از برادرممم نزاریممم؟😑موضوع رو عوض کردم)
امشب تو عمارت بلک ها یه مهمونی بود.مادر رو به سیریوس گفت: نُچ نُچ نُچ .. موهاشو نگا.. ببین سیریوس سر و وضعِتو مرتب کن و جلو مهمونا مودب باش..
سیریوس هوفی کشید و گفت: من دیگهه بچه نیستم که هی بهم تذکر میدی...
مادر چشماش رو چرخوند و رو به ریگولوس گفت: تو هم که همیشه عالی ای پسرم:)
سیریوس و ریگولوس و خواهرشون تو یه ردیف وایسادن..
وقتی مهمونا وارد سالن شدن... این سه بچه 👆خعلی مودب بهشون سلام میکردن..
یه دختر با لباسِ سبز مجلسی هم همراه پدرومادرش وارد سالن شد.. ریگولوس با چشماش دختر رو دنبال کرد.. خواهرش با دست به ریگولوس زد و گفت: هِی.. زشتهه..چراا اینجوری نگا میکنی دخترَ روو...
ریگولوس چیزی نگفت و خندید..
*چند روز بعد هاگوارتز*
کلاسا تموم شده بود و جادوآموزا آزاد شده بودن.. ا/ت نشسته بود کنار دریاچه سیاه همراهِ خواهر ریگولوس.. داشتن با هم حرف میزدن.. که یه دفعه ریگولوس از پشت بهشون نزدیک شد.. سلامی کرد و درِ گوش خواهرش خم شد و گفت: میشه بری یه جا دیگه بشینی.. لطفا؟
خواهرش آروم: اگه برم چی میدی بِم..؟
ریگولوس به گوشِ خواهرش نزدیک تر شد : هرچی بخوای..
خواهرش بلند شد و روبه ا/ت: من.. یه کاری دارم.. انجامش میدم.. برمیگردم..باشه؟!
ا/ت سرشو تکون داد..
ریگولوس اومد نشست کنارِ ا/ت: آمم خوبی ا/ت؟
ا/ت: مرسی..
ریگولوس: یه چی میخوام بت نشون بدم!
ا/ت: چی؟
ریگولوس یه کتابی از پشتش در آورد که کتاب مورد علاقه ا/ت بود...
ریگولوس: بیاا..
ا/ت خنده ی بزرگی رویِ صورتش نقش بست و گفت: مرسیییی ریگولوس... این واقعااا... اوو.. خعلی خوشحالم کردی...
ا/ت کتاب رو باز کرد و دید که ریگولوس گوشه های صفحه های کتاب رو نقش و طرح های کوچیک و خوشگل کشیده.. ا/ت سرخ شد..
ریگولوس دستشو آروم گذاشت رو دست ا/ت و گفت: میدونم منطقی نیست.. ولی.. من.. دوست دارم..
(آخیییی داداشِ عزیزممم😍)
ا/ت دستِ ریگولوس رو فشار میده... این یعنی نترس منم دوست دارم:)))
لایک??
امشب تو عمارت بلک ها یه مهمونی بود.مادر رو به سیریوس گفت: نُچ نُچ نُچ .. موهاشو نگا.. ببین سیریوس سر و وضعِتو مرتب کن و جلو مهمونا مودب باش..
سیریوس هوفی کشید و گفت: من دیگهه بچه نیستم که هی بهم تذکر میدی...
مادر چشماش رو چرخوند و رو به ریگولوس گفت: تو هم که همیشه عالی ای پسرم:)
سیریوس و ریگولوس و خواهرشون تو یه ردیف وایسادن..
وقتی مهمونا وارد سالن شدن... این سه بچه 👆خعلی مودب بهشون سلام میکردن..
یه دختر با لباسِ سبز مجلسی هم همراه پدرومادرش وارد سالن شد.. ریگولوس با چشماش دختر رو دنبال کرد.. خواهرش با دست به ریگولوس زد و گفت: هِی.. زشتهه..چراا اینجوری نگا میکنی دخترَ روو...
ریگولوس چیزی نگفت و خندید..
*چند روز بعد هاگوارتز*
کلاسا تموم شده بود و جادوآموزا آزاد شده بودن.. ا/ت نشسته بود کنار دریاچه سیاه همراهِ خواهر ریگولوس.. داشتن با هم حرف میزدن.. که یه دفعه ریگولوس از پشت بهشون نزدیک شد.. سلامی کرد و درِ گوش خواهرش خم شد و گفت: میشه بری یه جا دیگه بشینی.. لطفا؟
خواهرش آروم: اگه برم چی میدی بِم..؟
ریگولوس به گوشِ خواهرش نزدیک تر شد : هرچی بخوای..
خواهرش بلند شد و روبه ا/ت: من.. یه کاری دارم.. انجامش میدم.. برمیگردم..باشه؟!
ا/ت سرشو تکون داد..
ریگولوس اومد نشست کنارِ ا/ت: آمم خوبی ا/ت؟
ا/ت: مرسی..
ریگولوس: یه چی میخوام بت نشون بدم!
ا/ت: چی؟
ریگولوس یه کتابی از پشتش در آورد که کتاب مورد علاقه ا/ت بود...
ریگولوس: بیاا..
ا/ت خنده ی بزرگی رویِ صورتش نقش بست و گفت: مرسیییی ریگولوس... این واقعااا... اوو.. خعلی خوشحالم کردی...
ا/ت کتاب رو باز کرد و دید که ریگولوس گوشه های صفحه های کتاب رو نقش و طرح های کوچیک و خوشگل کشیده.. ا/ت سرخ شد..
ریگولوس دستشو آروم گذاشت رو دست ا/ت و گفت: میدونم منطقی نیست.. ولی.. من.. دوست دارم..
(آخیییی داداشِ عزیزممم😍)
ا/ت دستِ ریگولوس رو فشار میده... این یعنی نترس منم دوست دارم:)))
لایک??
۶.۰k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.