پارتنر من(p³)🦋🌊
پارتنر من(p³)🦋🌊
(پرش زمانی به ساعت ۱۲)
ا.ت :زنگ خورد به هیون گفتم بره من با اتوبوس میرم خونه اونم قبول کرد سوار ماشینش شد رف
و تصمیم گرفتم برم بالای پشت بوم
از زبان کوک:تهیونگ گوشیش زنگ خور بعد ۲ مین حرف زدن گفت :کوک برام یه کاری پیش اومده باید سریع برم خودت یجور دختره رو راضی کن که باهات دوست بشه
کوک:اوک تمام سعیمو میکنم بهت خبر میدی
ته ته:اوک بهت زنگ میزنم بای
کوک:بای
بعد از اینکه ته رفت از پله های مدرسه بالا رفتمو به در پشت بوم رسیدم اون دختره رو دیدم که موهاش با بادی که میووزید روی هوا تکون میخورد نگاهم به مچ دستش افتاد زخم بزرگی رو دستش بود
ا.ت:صدای قدمای یکیو شنیدم که داشت بهم نزدیک میشد خودمو زدم به اون راه نفس عمیقی کشیدمو برگشتم و اون جئون لعنتی رو دیدم
ا.ت:س.سلام(خیلی اروم)
کوک:سلام( جدی و خشک)
ا.ت : گ.گ.گفته .ب.بودی .بیام اینجا (با لکنت)
کوک یه نیشخند زدو گفت:نکنه ازم میترسی هوم؟
ا.ت:لبخند فیکی زدمو کفتم نه بابا چرا باید بترسم
کوک:از خودت بگو
ا.ت:که تعجب کرده بود گفت چرا میخوای بدونی
کوک:باید بدونم با کی حرف میزنم
ا.ت:گفت چه ربطی داشت
کوک:بهش اخم کردو گفت چرا انقدر حرف میزنی من یچیز ازت خواستم
ا.ت شروع کرد به حرف زدن
من اتم ۲۱ سالمه از ۱۴ سالگی مادرمو از دست دادم پدرمم یه مافیاعه و با یک زن ازدواج کرده که اون موقع یه پسر بزرگتر از من داشت به نام هیون منو هیون باهم دوستیم اما ازش خوشم نمیاد اونو به چشم یه برادر نمیبینم پدرم خیلی اذیتم میکنه برادرمم یه هوله که هروز با یکیه اسم پدرم شین کای هست و اسمم مادرمم پارک سه بوم هست
کوک میدونستممم دختره شین کایه( تو دلش)
کوک:عوم جالبه منو پدرت شریک هستیم خواستم بهت بگم امشب پدرت تو بازی رو تو شرط بندی کرده هواست به خودت باشه کوچولو
و بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک کرد
ا.ت:منظورش چی بود یعنی چی بابام چرا باید سر من شرط بندی کنه من که سر در نمیارم
یهو یه پیامی رو گوشیم اومد که از طرف نونا بود
نونا:سلام الاغم امروز ساعت ۸ میای بریم بار
ا.ت:نه گاوم امروز خستمه فردا بریم؟
نونا: نه ترخدا امروززززز
ا.ت:خیلی خوب گاوم پس ساعت ۸ میبینمت
شرط نداره کیوتام ولی قول نیدم زود به زود براتون فیکو بزار بوص بهتون کیوتام🦋🍷
(پرش زمانی به ساعت ۱۲)
ا.ت :زنگ خورد به هیون گفتم بره من با اتوبوس میرم خونه اونم قبول کرد سوار ماشینش شد رف
و تصمیم گرفتم برم بالای پشت بوم
از زبان کوک:تهیونگ گوشیش زنگ خور بعد ۲ مین حرف زدن گفت :کوک برام یه کاری پیش اومده باید سریع برم خودت یجور دختره رو راضی کن که باهات دوست بشه
کوک:اوک تمام سعیمو میکنم بهت خبر میدی
ته ته:اوک بهت زنگ میزنم بای
کوک:بای
بعد از اینکه ته رفت از پله های مدرسه بالا رفتمو به در پشت بوم رسیدم اون دختره رو دیدم که موهاش با بادی که میووزید روی هوا تکون میخورد نگاهم به مچ دستش افتاد زخم بزرگی رو دستش بود
ا.ت:صدای قدمای یکیو شنیدم که داشت بهم نزدیک میشد خودمو زدم به اون راه نفس عمیقی کشیدمو برگشتم و اون جئون لعنتی رو دیدم
ا.ت:س.سلام(خیلی اروم)
کوک:سلام( جدی و خشک)
ا.ت : گ.گ.گفته .ب.بودی .بیام اینجا (با لکنت)
کوک یه نیشخند زدو گفت:نکنه ازم میترسی هوم؟
ا.ت:لبخند فیکی زدمو کفتم نه بابا چرا باید بترسم
کوک:از خودت بگو
ا.ت:که تعجب کرده بود گفت چرا میخوای بدونی
کوک:باید بدونم با کی حرف میزنم
ا.ت:گفت چه ربطی داشت
کوک:بهش اخم کردو گفت چرا انقدر حرف میزنی من یچیز ازت خواستم
ا.ت شروع کرد به حرف زدن
من اتم ۲۱ سالمه از ۱۴ سالگی مادرمو از دست دادم پدرمم یه مافیاعه و با یک زن ازدواج کرده که اون موقع یه پسر بزرگتر از من داشت به نام هیون منو هیون باهم دوستیم اما ازش خوشم نمیاد اونو به چشم یه برادر نمیبینم پدرم خیلی اذیتم میکنه برادرمم یه هوله که هروز با یکیه اسم پدرم شین کای هست و اسمم مادرمم پارک سه بوم هست
کوک میدونستممم دختره شین کایه( تو دلش)
کوک:عوم جالبه منو پدرت شریک هستیم خواستم بهت بگم امشب پدرت تو بازی رو تو شرط بندی کرده هواست به خودت باشه کوچولو
و بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک کرد
ا.ت:منظورش چی بود یعنی چی بابام چرا باید سر من شرط بندی کنه من که سر در نمیارم
یهو یه پیامی رو گوشیم اومد که از طرف نونا بود
نونا:سلام الاغم امروز ساعت ۸ میای بریم بار
ا.ت:نه گاوم امروز خستمه فردا بریم؟
نونا: نه ترخدا امروززززز
ا.ت:خیلی خوب گاوم پس ساعت ۸ میبینمت
شرط نداره کیوتام ولی قول نیدم زود به زود براتون فیکو بزار بوص بهتون کیوتام🦋🍷
۲.۲k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.