رمان-آسمان-عشق
#رمان-آسمان-عشق
part: 1
ویو لیا :
دیشب رئیس کمپانی بهمون زنگ زد و گفت کار مهمی با ما داره واسه همین سریع از جام پاشدم و رفتم سرویس. کارهای لازم رو انجام دادم و رفتم پایین. دیدم دخترا زحمت همه چیو کشیدن و نصف صبحانه رو خوردن واسه همین:
لیا: نخورید شکمو ها منم هستما
آنا: خب زود تر بیدار میشدی
لنا: بابا بدو بیا بشین غذا تو بخور ۴۰ مین دیگه میریما
سارا : لنا مگه چلوکباب پختیم میگی غذا بابا دو لقمه با دنت بخوره سیر میشه.
کیانا: نه بابا من فک کردم پیاز میشه
لیا : (درحال در آوردن ادای کیانا)
سارا: (غش کرده از خنده)
لنا : بیا بشین صبحونه تو بخور دیر میشه
رفتم صورت لنارو ماچ کردم و نشستم صبحونه مو خوردم ......
ویو کای (همون هیونینگ کای )
رفتم پایین دیدم یا خود خدا بومگیو با سر رفته تو ماست سوبین داره همونجوری که با گوشی حرف میزنه صبحونه رو آماده میکنه ته هیون داره لباس اتو میکنه که یهو بوش بلند شد فهمیدم لباس بدبخت به دست ته هیون سوخت و تبدیل به کول شد ینی شهید شد یونجون تو حموم داره اهنگ میخونه و میرقصه البته رقص حدس بود وگرنه داخلو نمیدیدم که .
کای: ته هیون چیکار میکنی؟ بومگیو تو چرا ماستی شدی؟ سوبین آخه تو دیگه چرا ؟ یونجون درو باز کن منم بخونم.
بومگیو: از کارای سوبینه ماستی شدن من من میخواستم ماست بخورم هلم داد ماستی شدم
سوبین : عه چرا سر و صدا میکنین مثلا دارم با گوشی حرف میزنما
یونجون: کای بیا بخونیم
بومگیو: کای چشم بند بزن
ته هیون: (پاره شده از خنده)
کای:وای بس کنین دیگه عه
ته هیون با خنده: باشه باشه لباس تورو سوزوندم.
کای:(منفجر شده از عصبانیت)
کای: الان من چی بپوشممممم؟
بومگیو: لباس با ماست
یونجون: من یه دست کت شلوار دیگه دارم اونا رو میپوشی
کای با لطافت: باشه
که یهو سوبین محکم زد به سرم و گفت : آفرین پسر خوب
part: 1
ویو لیا :
دیشب رئیس کمپانی بهمون زنگ زد و گفت کار مهمی با ما داره واسه همین سریع از جام پاشدم و رفتم سرویس. کارهای لازم رو انجام دادم و رفتم پایین. دیدم دخترا زحمت همه چیو کشیدن و نصف صبحانه رو خوردن واسه همین:
لیا: نخورید شکمو ها منم هستما
آنا: خب زود تر بیدار میشدی
لنا: بابا بدو بیا بشین غذا تو بخور ۴۰ مین دیگه میریما
سارا : لنا مگه چلوکباب پختیم میگی غذا بابا دو لقمه با دنت بخوره سیر میشه.
کیانا: نه بابا من فک کردم پیاز میشه
لیا : (درحال در آوردن ادای کیانا)
سارا: (غش کرده از خنده)
لنا : بیا بشین صبحونه تو بخور دیر میشه
رفتم صورت لنارو ماچ کردم و نشستم صبحونه مو خوردم ......
ویو کای (همون هیونینگ کای )
رفتم پایین دیدم یا خود خدا بومگیو با سر رفته تو ماست سوبین داره همونجوری که با گوشی حرف میزنه صبحونه رو آماده میکنه ته هیون داره لباس اتو میکنه که یهو بوش بلند شد فهمیدم لباس بدبخت به دست ته هیون سوخت و تبدیل به کول شد ینی شهید شد یونجون تو حموم داره اهنگ میخونه و میرقصه البته رقص حدس بود وگرنه داخلو نمیدیدم که .
کای: ته هیون چیکار میکنی؟ بومگیو تو چرا ماستی شدی؟ سوبین آخه تو دیگه چرا ؟ یونجون درو باز کن منم بخونم.
بومگیو: از کارای سوبینه ماستی شدن من من میخواستم ماست بخورم هلم داد ماستی شدم
سوبین : عه چرا سر و صدا میکنین مثلا دارم با گوشی حرف میزنما
یونجون: کای بیا بخونیم
بومگیو: کای چشم بند بزن
ته هیون: (پاره شده از خنده)
کای:وای بس کنین دیگه عه
ته هیون با خنده: باشه باشه لباس تورو سوزوندم.
کای:(منفجر شده از عصبانیت)
کای: الان من چی بپوشممممم؟
بومگیو: لباس با ماست
یونجون: من یه دست کت شلوار دیگه دارم اونا رو میپوشی
کای با لطافت: باشه
که یهو سوبین محکم زد به سرم و گفت : آفرین پسر خوب
۲.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.