فیک کوک،پارت۴
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۴
*ا.ت*
دستمو ول کرد که ترسیده عقب رفتم....
بهتره با این پسر در نیوفتم....لب و لوچهمو آویزون کردم
اما انگار دلش بحالم سوخت ، چون بلاخره قبول کرد...
رفتیم تو حیاط...
+ من عاشق هوای آفتابییم مخصوصا تو این فصل
_ منم یه روز عاشقش بودم*زیرلب*
روی یکی از نیمکت ها نشستیم
به صورتش نگاه کردم
+ تا حالا چیزی از خودت بهم نگفتی
_ دلم نمیخواد یادآوریش کنم*سرد*
انتظار چنین حرفی رو داشتم
پس دوباره نگاهمو دادم روبه روم
_ گذشته ی کثیف من ارزش شنیدن نداره
این حرفش احساس درموندگی میداد، اون نا امید بود ، خیلی ناامید
اما من تمام تلاشمو میکنم که از این به بعد احساس خوبی داشته باشه...اما چرا؟چرا من باید برای یه آدم که حتی درست و حسابی هم نمیشناسمش تلاش کنم ؟ خودمم نمی دونم...
سرمو گذاشتم رو شونش...
_ عشق چه جور حسیه؟
از این سؤالش تعجب کردم ، خیلی بی مقدمه سوال پرسید...
+ هوممم، نمیدونم، چون تا حالا عاشق نشدم اما اونایی که تجربش کردن بهم گفتن خیلی درد آوره ولی در عین حال زیباست!
نگاه بی تفاوتی بهم کرد...
_ هه...خیلی مسخرست مثل اینه که یه دیوونه و یه دکتر عاشق هم بشن...
+ اره ، خب خیلی غیر منطقیه و...
با فهمیدن اینکه مثالش چقدر شبیه ما دوتاست حرفمو خوردم...
م...منظورش چی بود...
با تعجب نگاهش میکردم
اما اون هنوز خونسرد به جلوش خیره بود...
انگار اینجا و پیش من نبود ، تو یه دنیای دیگه بود ، خیلی دوست داشتم بدونم داره به چی فکر میکنه که انقدر غرقشه....
یه دفعه بلند شد و رفت
+ کجا داری میری
_برمی گردم تو اتاقم
من همونجا نشستم...
تو حال هوای خودم بودم
?: چطوری خانم خوشگله
پوفی کشیدم ، این دوباره پیداش شده...
جونگ کین خیلی وقته تو این تیمارستان بستریه ، کارا و رفتاراش دست خودش نیست...
+ برو امروز اصلا حالو حوصله ندارم
جونگ کین: چطوری میتونی پسم بزنی اخه؟
+ گفتم برو دیگه اه*کلافه*
یه دفعه اومد سمتم ، محکم یقمو گرفت و بلندم کرد...
دوباره کنترلشو از دست داده بود ، میخواستم آرومش کنم اما حسابی ترسیده بودم و نمی تونستم چیزی بگم...
پرتم کرد رو زمین...
اومد بالای سرم ، سعی کردم برم عقب اما پشتم دیوار بود...
دستشو برد بالا....
چشمامو بستم ، از این آدم هر کاری برمیاد...
اما خیلی طول کشید قاعدتا دیگه باید تا الان کتک رو میخوردم
چشمام باز کردم
باورم نمیشد اون کوک بود؟
دست جونگ کینو تو هوا گرفته بود و مانعش شده بود...
جونگ کین: هی چیکار داری میکنی ، ولم کن
و بعد جونگ کوک رو هل داد
کوک خودشو جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی یه مشت خوابوند تو صورتش...
هنوز گیج و منگ بودم ، جونگ کوک بخاطر من اینجا بود ؟ میخواست منو نجات بده...
باورم نمیشد اما ته دلم واقعا تحسینش میکردم
اون پسر سرد و بی تفاوت حالا بخاطر من دست به یقه شده بود...
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید که حداقل متوجه بشم یه نفر داره فیکامو میخونه....
اسلاید دوم رو ببینید اخرش خیلی دردناکه...اونا همیشه تو قلبمون هستن❤
#فیککوک
#پارت۴
*ا.ت*
دستمو ول کرد که ترسیده عقب رفتم....
بهتره با این پسر در نیوفتم....لب و لوچهمو آویزون کردم
اما انگار دلش بحالم سوخت ، چون بلاخره قبول کرد...
رفتیم تو حیاط...
+ من عاشق هوای آفتابییم مخصوصا تو این فصل
_ منم یه روز عاشقش بودم*زیرلب*
روی یکی از نیمکت ها نشستیم
به صورتش نگاه کردم
+ تا حالا چیزی از خودت بهم نگفتی
_ دلم نمیخواد یادآوریش کنم*سرد*
انتظار چنین حرفی رو داشتم
پس دوباره نگاهمو دادم روبه روم
_ گذشته ی کثیف من ارزش شنیدن نداره
این حرفش احساس درموندگی میداد، اون نا امید بود ، خیلی ناامید
اما من تمام تلاشمو میکنم که از این به بعد احساس خوبی داشته باشه...اما چرا؟چرا من باید برای یه آدم که حتی درست و حسابی هم نمیشناسمش تلاش کنم ؟ خودمم نمی دونم...
سرمو گذاشتم رو شونش...
_ عشق چه جور حسیه؟
از این سؤالش تعجب کردم ، خیلی بی مقدمه سوال پرسید...
+ هوممم، نمیدونم، چون تا حالا عاشق نشدم اما اونایی که تجربش کردن بهم گفتن خیلی درد آوره ولی در عین حال زیباست!
نگاه بی تفاوتی بهم کرد...
_ هه...خیلی مسخرست مثل اینه که یه دیوونه و یه دکتر عاشق هم بشن...
+ اره ، خب خیلی غیر منطقیه و...
با فهمیدن اینکه مثالش چقدر شبیه ما دوتاست حرفمو خوردم...
م...منظورش چی بود...
با تعجب نگاهش میکردم
اما اون هنوز خونسرد به جلوش خیره بود...
انگار اینجا و پیش من نبود ، تو یه دنیای دیگه بود ، خیلی دوست داشتم بدونم داره به چی فکر میکنه که انقدر غرقشه....
یه دفعه بلند شد و رفت
+ کجا داری میری
_برمی گردم تو اتاقم
من همونجا نشستم...
تو حال هوای خودم بودم
?: چطوری خانم خوشگله
پوفی کشیدم ، این دوباره پیداش شده...
جونگ کین خیلی وقته تو این تیمارستان بستریه ، کارا و رفتاراش دست خودش نیست...
+ برو امروز اصلا حالو حوصله ندارم
جونگ کین: چطوری میتونی پسم بزنی اخه؟
+ گفتم برو دیگه اه*کلافه*
یه دفعه اومد سمتم ، محکم یقمو گرفت و بلندم کرد...
دوباره کنترلشو از دست داده بود ، میخواستم آرومش کنم اما حسابی ترسیده بودم و نمی تونستم چیزی بگم...
پرتم کرد رو زمین...
اومد بالای سرم ، سعی کردم برم عقب اما پشتم دیوار بود...
دستشو برد بالا....
چشمامو بستم ، از این آدم هر کاری برمیاد...
اما خیلی طول کشید قاعدتا دیگه باید تا الان کتک رو میخوردم
چشمام باز کردم
باورم نمیشد اون کوک بود؟
دست جونگ کینو تو هوا گرفته بود و مانعش شده بود...
جونگ کین: هی چیکار داری میکنی ، ولم کن
و بعد جونگ کوک رو هل داد
کوک خودشو جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی یه مشت خوابوند تو صورتش...
هنوز گیج و منگ بودم ، جونگ کوک بخاطر من اینجا بود ؟ میخواست منو نجات بده...
باورم نمیشد اما ته دلم واقعا تحسینش میکردم
اون پسر سرد و بی تفاوت حالا بخاطر من دست به یقه شده بود...
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید که حداقل متوجه بشم یه نفر داره فیکامو میخونه....
اسلاید دوم رو ببینید اخرش خیلی دردناکه...اونا همیشه تو قلبمون هستن❤
۳.۷k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.