مافیای شهر p1
هوشیکو، مدام نفس نفس میزد که مبادا شکار نشود. کت چرمش روی هوا شناور بود. مانند بال پرنده ها. پرنده هایی که از دست شکارچی فرار میکردند. یا شاید هم عقاب هایی که دنبال شکار بودند. او از آدما بدش میامد. خیلی هم بدش میامد. ولی ناچار به دویدن بود. هیچ کس نمیدانست از کی فرار میکند. از دست چاله های آب یا آدمک ها. از دست دلقک های شهر یا کودکان کنجکاو؟
او یک پدر خوانده بود. ولی او را دختر کوچولو صدا میزدند. بخواطر مو های صاف و ظاهر بامزه ایی که داشت. ولی درونش یک شیطان خفته بود. شیطانی که تا الان ۸۰۰ آدم کشته بود. ولی الان اصلا شبیه اول بازی نیست. ۵۸ نفر در حال حاضر در شهر بودند که هیچکدام در لیست دوستان هوشیکو نبودند. او میخواست مثل قبلا با دوستانش پای نمیکت های کلاس بشیند و مافیای عادی بازی کند. ولی خبری از خنده های مایکل و غر های سوزان نبود. همه چیز جلوی چشمان هوشیکو سوخت. نا خواسته.
هوشیکو داشت خاطرات آن روز هایی که تازه وارد بازی شده بودند مرور میکرد. اون نمیخواست آدمک هایی که اصلا شبیه آدم نبودند اعضای بدن دوستانش را بیرون بکشند. آدمک هایی که نه چشم داشتند نه دهان و بینی. فقد کله داشتند. با دستان خالی اعضای بدن دوستانش را بیرون میکشیدند و دور و برشان پرت میکردند. ولی در اعضای کشته شدن هر بازی کن ۸۰۰ هزار دلار به هر بازیکن تعلق میگرفت. الان افراد زیادی کشته شده بودند که هر بازی کن تا الان ملیارد ها پول داشت. هوشیکو سریع خودش را ب خانه اش رساند تا از کودک کنجکاو فرار کند. هوشیکو الان مانند یک عروسک خیمه شب بازی در یک تئاتر بود. تئاتری به شکل شهری که هیچ کس از وجود آن بی خبر بود. دختر کوچولو دیگر نفسی نداشت. در همان لحظه ها پنجره هارا کنار زد تا مطمئن شود بیرون امن است. آدمک هارا دید که با دستان خالی جنازه هارا کالبد شکافی میکردند و قلب، معده و مغز آن هارا در اطرف شهر پرت میکردند. دیگر برای دختر کوچولو عادی بود. کم کم آنها ب آخر بازی نزدیک میشدند و دختر کوچولو خوب میدانست که قرار است. دلقک نمایان شود. دلقکی که او را به کشتن میداد.
( نکته: کسایی که مافیا بازی میکنن میدونن دلقک نقش هر فردو افشا میکنه)
چطورر بید؟=)
او یک پدر خوانده بود. ولی او را دختر کوچولو صدا میزدند. بخواطر مو های صاف و ظاهر بامزه ایی که داشت. ولی درونش یک شیطان خفته بود. شیطانی که تا الان ۸۰۰ آدم کشته بود. ولی الان اصلا شبیه اول بازی نیست. ۵۸ نفر در حال حاضر در شهر بودند که هیچکدام در لیست دوستان هوشیکو نبودند. او میخواست مثل قبلا با دوستانش پای نمیکت های کلاس بشیند و مافیای عادی بازی کند. ولی خبری از خنده های مایکل و غر های سوزان نبود. همه چیز جلوی چشمان هوشیکو سوخت. نا خواسته.
هوشیکو داشت خاطرات آن روز هایی که تازه وارد بازی شده بودند مرور میکرد. اون نمیخواست آدمک هایی که اصلا شبیه آدم نبودند اعضای بدن دوستانش را بیرون بکشند. آدمک هایی که نه چشم داشتند نه دهان و بینی. فقد کله داشتند. با دستان خالی اعضای بدن دوستانش را بیرون میکشیدند و دور و برشان پرت میکردند. ولی در اعضای کشته شدن هر بازی کن ۸۰۰ هزار دلار به هر بازیکن تعلق میگرفت. الان افراد زیادی کشته شده بودند که هر بازی کن تا الان ملیارد ها پول داشت. هوشیکو سریع خودش را ب خانه اش رساند تا از کودک کنجکاو فرار کند. هوشیکو الان مانند یک عروسک خیمه شب بازی در یک تئاتر بود. تئاتری به شکل شهری که هیچ کس از وجود آن بی خبر بود. دختر کوچولو دیگر نفسی نداشت. در همان لحظه ها پنجره هارا کنار زد تا مطمئن شود بیرون امن است. آدمک هارا دید که با دستان خالی جنازه هارا کالبد شکافی میکردند و قلب، معده و مغز آن هارا در اطرف شهر پرت میکردند. دیگر برای دختر کوچولو عادی بود. کم کم آنها ب آخر بازی نزدیک میشدند و دختر کوچولو خوب میدانست که قرار است. دلقک نمایان شود. دلقکی که او را به کشتن میداد.
( نکته: کسایی که مافیا بازی میکنن میدونن دلقک نقش هر فردو افشا میکنه)
چطورر بید؟=)
۱.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.