فیک کوک،پارت ۱
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱
*کوک*
از بچگی عاشق پل بودم...پل ها سازه های خاص و پیچیدهای بودند که منو به وجد میارن...
پل همیشه به من احساس غرور میده ، از بالا نگاه کردن به آدما، آدمایی که از اینجا انقدر کوچیک به نظر میان که دیگه نمی تونن قضاوتت کنن..
کسایی که بدون اینکه درکت کنن ، قضاوتت میکنن و همیشه باید سرزنشهاشون رو تحمل کنی...
خوشحالم که لحظه های پایانی زندگیمو روی این پل بودم...
به آدمای زیر پام نگاه کردم ، کسایی که دنبال هیجان بودنو میخواستن چطور مردن منو ببینن..
یا کسایی که برای اینکه بعد وجدانشون درد نگیره ، هرزگاهی داد میزدن ، تا منو منصرف کنن...
پوز خندی زدم ، موقعی که منو با زنجیر به تخت تیمارستان می بستن اونا کجا بودن؟
شاید اگه این سرنوشت من نبود، منم میتونستم مثل بقیه یه زندگی آروم رو تجربه کنم ، اما دنیا ناعادلانه تر از این حرفاست...
به رودخانه ی خروشان زیر پام زل زدم
_ دارم میام...*پوزخند*
*ا.ت*
نگاهمو به ساعت دادم ، دیگه شیفتم تموم شده بود و می تونستم برم خونه، درحالی که خسته و بی حوصله روپوش سفیدم رو از تنم درمیاوردم ، صدای پرستار توجهمو جلب کرد:
پرستار جانگ: ا.ت همین الان زنگ زدن ، یه نفر میخواد خوشو از پل بانپو پرت کنه پایین ، ما الان باید بریم...بدو*هول کرده*
+ اخه شیفت من تموم شده ، الان شیفت دکتر مینه ،
پرستار جانگ: دکتر مین هنوز نیومده ، بدو زمان نداریم
از عصبانیت چند بار پلک زدمو و زیر لب غرغر کردم
+ نشد یه بار این دکتر مین سر موقع بیاد...
کیفمو برداشتم و دویدم سمت ون...
اونجا همهمه بود و کلی آدم جمع شده بودند...ما به سختی از بینشون رد شدیم
نمیفهمم اخه دیدن لحظه ی مرگ یه نفر چه لذتی داره؟
ارتفاع پل زیاد بود...خودمو به سرعت رسوندم بالا...
اطرافو نگاه کردم...یه پسر جوون تقریبا همسن و سال خودم
در نزدیک ترین نقطه به لبه ی پل ایستاده بود
فریاد زدم
+ وایسااا...صبر کن
برگشت به سمتم...نگاهم که به چشماش خورد تنم یخ زد
چشماش ، نگاهش عاری از احساس بود ، هیچ حسی تو صورتش جریان نداشت...
توی این چند سال تجربه ای که داشتم ، کسی مثل اون ندیده بودم...
یعنی چه بلایی سرش آورده بودن که انقدر نسبت به زندگیش بی تفاوت بود...
+ ببین ، نمیدونم چی باعث شده الان اینجا باشی ، اما بدون تو سخت ترین شرایطم چیزی برای خوشحال بودن وجود داره
یه قدم رفتم جلو
_ بس کن ، حالم از این حرفای انگیزشی بهم میخوره ، تو هم یکی مثل بقیه ، همشون از این حرفا میزدن
منظورشو نفهمیدم ، یعنی این اولین بارش نبود...
+ میدونم ، میدونم چه درد کشیدی ، اما تو باید قوی بمونی
زندگی هنوز قشنگیای...
_ نه ، نمیدونی من چقدر سختی کشیدم دیگه خسته شدم
+ تو میتونی زندگیتو دوباره شروع کنی و از نو بسازیش
تبدیل بشی به یه آدم جدید ، یه آدم خوشحال
_ این زندگی برای من تموم شدس دکتر کوچولو ، هر لحظه زندگی کردن تو این دنیا برای من عذاب اوره حالا برو وقت منو نگیر
چقدر کلمه ی دکتر کوچولو لفظ بامزهای داره ، تاحالا کسی اینطوری صدام نکرده بود...
سرمو به اینور اونور تکون دادم تا این افکار از ذهنم بیاد بیرون...
تو این موقعیت به چه چیزایی فکر میکنی ، اخهه
از افکارم که اومدم بیرون دیدمش که درحال پریدنه ، تنم لرزید
دویدم به سمتش ، نباید میزاشتم بپره ، نباید میزاشتم بمیره
اصلا من برای همین اینجا بودم ، اینجا بودم تا دوباره به زندگی امیدوارش کنم و نزارم چیزیش بشه
اگه با حرف نشد ، به زور اینکارو میکنم
در آخرین لحظه لباسشو چنگ زدم و گرفتمش ، هنوز نپریده بود ، پس زورم بهش میرسید...
دستمو از دور بدنش حلقه کردم کردم که افتاد تو بغلم...نگاهشو به من داد انگار انتظار نداشت که بتونم بگیرمش...
#فیککوک
#پارت۱
*کوک*
از بچگی عاشق پل بودم...پل ها سازه های خاص و پیچیدهای بودند که منو به وجد میارن...
پل همیشه به من احساس غرور میده ، از بالا نگاه کردن به آدما، آدمایی که از اینجا انقدر کوچیک به نظر میان که دیگه نمی تونن قضاوتت کنن..
کسایی که بدون اینکه درکت کنن ، قضاوتت میکنن و همیشه باید سرزنشهاشون رو تحمل کنی...
خوشحالم که لحظه های پایانی زندگیمو روی این پل بودم...
به آدمای زیر پام نگاه کردم ، کسایی که دنبال هیجان بودنو میخواستن چطور مردن منو ببینن..
یا کسایی که برای اینکه بعد وجدانشون درد نگیره ، هرزگاهی داد میزدن ، تا منو منصرف کنن...
پوز خندی زدم ، موقعی که منو با زنجیر به تخت تیمارستان می بستن اونا کجا بودن؟
شاید اگه این سرنوشت من نبود، منم میتونستم مثل بقیه یه زندگی آروم رو تجربه کنم ، اما دنیا ناعادلانه تر از این حرفاست...
به رودخانه ی خروشان زیر پام زل زدم
_ دارم میام...*پوزخند*
*ا.ت*
نگاهمو به ساعت دادم ، دیگه شیفتم تموم شده بود و می تونستم برم خونه، درحالی که خسته و بی حوصله روپوش سفیدم رو از تنم درمیاوردم ، صدای پرستار توجهمو جلب کرد:
پرستار جانگ: ا.ت همین الان زنگ زدن ، یه نفر میخواد خوشو از پل بانپو پرت کنه پایین ، ما الان باید بریم...بدو*هول کرده*
+ اخه شیفت من تموم شده ، الان شیفت دکتر مینه ،
پرستار جانگ: دکتر مین هنوز نیومده ، بدو زمان نداریم
از عصبانیت چند بار پلک زدمو و زیر لب غرغر کردم
+ نشد یه بار این دکتر مین سر موقع بیاد...
کیفمو برداشتم و دویدم سمت ون...
اونجا همهمه بود و کلی آدم جمع شده بودند...ما به سختی از بینشون رد شدیم
نمیفهمم اخه دیدن لحظه ی مرگ یه نفر چه لذتی داره؟
ارتفاع پل زیاد بود...خودمو به سرعت رسوندم بالا...
اطرافو نگاه کردم...یه پسر جوون تقریبا همسن و سال خودم
در نزدیک ترین نقطه به لبه ی پل ایستاده بود
فریاد زدم
+ وایسااا...صبر کن
برگشت به سمتم...نگاهم که به چشماش خورد تنم یخ زد
چشماش ، نگاهش عاری از احساس بود ، هیچ حسی تو صورتش جریان نداشت...
توی این چند سال تجربه ای که داشتم ، کسی مثل اون ندیده بودم...
یعنی چه بلایی سرش آورده بودن که انقدر نسبت به زندگیش بی تفاوت بود...
+ ببین ، نمیدونم چی باعث شده الان اینجا باشی ، اما بدون تو سخت ترین شرایطم چیزی برای خوشحال بودن وجود داره
یه قدم رفتم جلو
_ بس کن ، حالم از این حرفای انگیزشی بهم میخوره ، تو هم یکی مثل بقیه ، همشون از این حرفا میزدن
منظورشو نفهمیدم ، یعنی این اولین بارش نبود...
+ میدونم ، میدونم چه درد کشیدی ، اما تو باید قوی بمونی
زندگی هنوز قشنگیای...
_ نه ، نمیدونی من چقدر سختی کشیدم دیگه خسته شدم
+ تو میتونی زندگیتو دوباره شروع کنی و از نو بسازیش
تبدیل بشی به یه آدم جدید ، یه آدم خوشحال
_ این زندگی برای من تموم شدس دکتر کوچولو ، هر لحظه زندگی کردن تو این دنیا برای من عذاب اوره حالا برو وقت منو نگیر
چقدر کلمه ی دکتر کوچولو لفظ بامزهای داره ، تاحالا کسی اینطوری صدام نکرده بود...
سرمو به اینور اونور تکون دادم تا این افکار از ذهنم بیاد بیرون...
تو این موقعیت به چه چیزایی فکر میکنی ، اخهه
از افکارم که اومدم بیرون دیدمش که درحال پریدنه ، تنم لرزید
دویدم به سمتش ، نباید میزاشتم بپره ، نباید میزاشتم بمیره
اصلا من برای همین اینجا بودم ، اینجا بودم تا دوباره به زندگی امیدوارش کنم و نزارم چیزیش بشه
اگه با حرف نشد ، به زور اینکارو میکنم
در آخرین لحظه لباسشو چنگ زدم و گرفتمش ، هنوز نپریده بود ، پس زورم بهش میرسید...
دستمو از دور بدنش حلقه کردم کردم که افتاد تو بغلم...نگاهشو به من داد انگار انتظار نداشت که بتونم بگیرمش...
۵.۳k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.