ی داستان کوچولو...ᴱᴺᴰ
من آدم عصبی ای نیستم...فقط ناراحت میشم وقتی یکی به علایقم توهین میکنه و اونا رو بچگونه و مسخره یا خشن و تنش زا جلوه میدن...
من فقط میخوام زنده بمونم تو اقیانوس افسردگی و ناامیدی همین...میخوام حداقل یذره انرژی داشته باشم...
میدونین من خواهر ناتنیم انقدر ی چیزیو بزرگ جلوه میده که نگو...من فقط ی سیلی کوچولو زدم چون داشت به آیدل مورد علاقم که بیگناه بود هیت میداد و وقتی آروم باهاش حرف زدم منو مسخره کرد منم یکمی...خب میدونین یذره مشکل کنترل خشم داشتم ی سیلی زدم بهش...هیچیش نشد ولی اون نقشه کشیده بود که یروز با یذره رنگ غذا تظاهر کنه زخمی شده اون کارم کرد و شروع کرد به جیغ کشیدن...با این وجود که من دیگه مشکل کنترل خشمم درست شده ولی هنوز بچه ها بهم حمله میکنن و منو میزنن...
ی ساعت بعد وقتی داشتم واسه تکلیف عید برنامه ریزی میکردم صدای پنجاه نفر مهمون شنیدم سریع در اتاقمو قفل کردم و تصمیم گرفتم اهمیت ندم...یهو زن عموم در زد و منم به خیال اینکه بابامه درو باز کردم یهو اون اومد تو اتاقم و شروع کرد به بحثای مذه/بی و سی/اسی(فکر کنم خواهرم بهش گفته بود ماجرای امروزو...)که اینا به ظاهر مهربون و خیرخواهن...تو باید سعی کنی اونا رو کنار بزاری و هرروز کمتر از قبل به مومنتا و آهنگا و عکس و فیلماشون توجه کنی...تو دیگه بزرگ شدی سعی کن به خانوادت تو پول و چیزاشون کمک کنی و اینا...منم با احترام گفتم که هر کسی علایق و شخصیت متفاوتی داره و من هنوز واسه دخالت تو پول و بحثای سی/اسی هنوز فقط 15 سالمه و...خلاصه هرکاری کرد نتونست منو قانع کنه از علاقم به پسرای کیپاپ دست بکشم...اونم از اتاقم بیرون رفت و منم فقط رو تختم دراز کشیدم و با بالشتی خیس شده از اشکام و صورت رنگ پریده بخاطر گریه سعی کردم بخوابم تا مهمونا برن...مهمونا رفتن و مامانم اومد تو اتاقم
+گوشیتو بده بهم
-برای چی مامان؟
+گفتم بده...تو خیلی پررو شدی...چطور جرئت کردی جلو زنعموت اینجوری حرف بزنی و آبرو منو ببری؟هیچ به فکر این نیستی یهو مردم شروع کنن به پشت سرت حرف زدن؟...همش تقصیر این پسرای کره ایه انقدر بی ادبت کردن...گوشیتو بده تا نشکوندمش
-میدم ولی بگو چیکارش داری؟میخوای عکس و فیلمامو حذف کنی؟
+خفه شو گفتم کارش دارم
یهو رفت که عکس و فیلمامو حذف کنه و موبایلمو چک کنه جیغ کشیدم و به سختی ازش گرفتم...شانس آورده بودم که گالری موبایلم سطل زباله داشت عکس و فیلما هنوز مونده بودن...به مامانم گفتم بس کنین دیگه...ی جا مدرسه ی جا خونه بسههههههه...و نفسمو گرفتم...
+داری چیکار میکنی؟
-میخوام بمیرم:)
+دختر داری چیکار میکنی؟نکن الان قلبت میگیره اونروز سر کلاسو یادت رفته؟
-مامان کاش اون روز یا همون سر کلاس ایست قلبیم بدتر میشد میمردم یا تو بیمارستان قلبم بهتر نمیشد و میمردم...از همه چیز خسته شدم از رفتار همه خسته شدم انتظار داری ناراحت نباشم؟
+دارم میگم نکن الان میمیری
-بهم دست نزن...قسمت قلبم مشت زدن بهم دردم میکنه...
+نکن دختر...من برات مهم نیستم حداقل بخاطر اونایی که دوستشون داری نکن
من با سرگیجه ای شدید نفسم رو آزاد کردم...
اخرشم از اتاقم بیرون رفت و منم رو تختم دراز کشیدم و گریه کردم...
میدونم همتون این داستانو خوندین...شاید الان با خودتون میگین چه داستان غمگینی...ولی این داستان نیست در اصل واقعیته...این زندگی واقعی منه...
من هرروز با مشکلات دردناکی مث اینا دست و پنجه نرم میکنم ولی وقتی ازم حالمو میپرسن میگم بد نیستم...اوکیم تقریبا...یا چیزایی مث اینا🙃
ببخشید اگه شمارو به گریه انداختم...
من فقط میخوام زنده بمونم تو اقیانوس افسردگی و ناامیدی همین...میخوام حداقل یذره انرژی داشته باشم...
میدونین من خواهر ناتنیم انقدر ی چیزیو بزرگ جلوه میده که نگو...من فقط ی سیلی کوچولو زدم چون داشت به آیدل مورد علاقم که بیگناه بود هیت میداد و وقتی آروم باهاش حرف زدم منو مسخره کرد منم یکمی...خب میدونین یذره مشکل کنترل خشم داشتم ی سیلی زدم بهش...هیچیش نشد ولی اون نقشه کشیده بود که یروز با یذره رنگ غذا تظاهر کنه زخمی شده اون کارم کرد و شروع کرد به جیغ کشیدن...با این وجود که من دیگه مشکل کنترل خشمم درست شده ولی هنوز بچه ها بهم حمله میکنن و منو میزنن...
ی ساعت بعد وقتی داشتم واسه تکلیف عید برنامه ریزی میکردم صدای پنجاه نفر مهمون شنیدم سریع در اتاقمو قفل کردم و تصمیم گرفتم اهمیت ندم...یهو زن عموم در زد و منم به خیال اینکه بابامه درو باز کردم یهو اون اومد تو اتاقم و شروع کرد به بحثای مذه/بی و سی/اسی(فکر کنم خواهرم بهش گفته بود ماجرای امروزو...)که اینا به ظاهر مهربون و خیرخواهن...تو باید سعی کنی اونا رو کنار بزاری و هرروز کمتر از قبل به مومنتا و آهنگا و عکس و فیلماشون توجه کنی...تو دیگه بزرگ شدی سعی کن به خانوادت تو پول و چیزاشون کمک کنی و اینا...منم با احترام گفتم که هر کسی علایق و شخصیت متفاوتی داره و من هنوز واسه دخالت تو پول و بحثای سی/اسی هنوز فقط 15 سالمه و...خلاصه هرکاری کرد نتونست منو قانع کنه از علاقم به پسرای کیپاپ دست بکشم...اونم از اتاقم بیرون رفت و منم فقط رو تختم دراز کشیدم و با بالشتی خیس شده از اشکام و صورت رنگ پریده بخاطر گریه سعی کردم بخوابم تا مهمونا برن...مهمونا رفتن و مامانم اومد تو اتاقم
+گوشیتو بده بهم
-برای چی مامان؟
+گفتم بده...تو خیلی پررو شدی...چطور جرئت کردی جلو زنعموت اینجوری حرف بزنی و آبرو منو ببری؟هیچ به فکر این نیستی یهو مردم شروع کنن به پشت سرت حرف زدن؟...همش تقصیر این پسرای کره ایه انقدر بی ادبت کردن...گوشیتو بده تا نشکوندمش
-میدم ولی بگو چیکارش داری؟میخوای عکس و فیلمامو حذف کنی؟
+خفه شو گفتم کارش دارم
یهو رفت که عکس و فیلمامو حذف کنه و موبایلمو چک کنه جیغ کشیدم و به سختی ازش گرفتم...شانس آورده بودم که گالری موبایلم سطل زباله داشت عکس و فیلما هنوز مونده بودن...به مامانم گفتم بس کنین دیگه...ی جا مدرسه ی جا خونه بسههههههه...و نفسمو گرفتم...
+داری چیکار میکنی؟
-میخوام بمیرم:)
+دختر داری چیکار میکنی؟نکن الان قلبت میگیره اونروز سر کلاسو یادت رفته؟
-مامان کاش اون روز یا همون سر کلاس ایست قلبیم بدتر میشد میمردم یا تو بیمارستان قلبم بهتر نمیشد و میمردم...از همه چیز خسته شدم از رفتار همه خسته شدم انتظار داری ناراحت نباشم؟
+دارم میگم نکن الان میمیری
-بهم دست نزن...قسمت قلبم مشت زدن بهم دردم میکنه...
+نکن دختر...من برات مهم نیستم حداقل بخاطر اونایی که دوستشون داری نکن
من با سرگیجه ای شدید نفسم رو آزاد کردم...
اخرشم از اتاقم بیرون رفت و منم رو تختم دراز کشیدم و گریه کردم...
میدونم همتون این داستانو خوندین...شاید الان با خودتون میگین چه داستان غمگینی...ولی این داستان نیست در اصل واقعیته...این زندگی واقعی منه...
من هرروز با مشکلات دردناکی مث اینا دست و پنجه نرم میکنم ولی وقتی ازم حالمو میپرسن میگم بد نیستم...اوکیم تقریبا...یا چیزایی مث اینا🙃
ببخشید اگه شمارو به گریه انداختم...
۷.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.