ی داستان کوچولو...
اینا فیکشن نیس فقط میخوام حالت ی داستان بنویسم براتون...فکر کنم تا پارت سوم تموم شه...البته اگه دوست دارین نخونین چون حس میکنم زیادی غمگینه...
از مدرسه اومده بودم...شونم و پاهام و پشتم کبود شده بود و چون مشت زده بودن به قلب لعنتیم حالم خیلی بد بود...کسی خونه نبود که بتونه کمکم کنه...تصمیم گرفتم هنوز ناهار نخورم تا خانوادم از بیرون برگردن...تو این مدت انتظار لباسامو به سختی عوض کردم و نشستم،تو فکر این بودم که″مگه من چیکار کردم باهاشون؟مگه من براشون قلدری کردم که انقدر باهام بدرفتاری میکنن؟چرا منو جوری زدن که وقتی پشتمو تکیه میدم دردم میگیره؟اونا محکم زدن قسمتی از شونم که هرروز دردم میگیره دیگه حتی راحت نمیتونم شونمو تکون بدم...ولی چرا؟من نه تهمتی زدم بهشون...نه دزدی کردم...نه با بی احساسی رفتار کردم باهاشون...پس چرا مردم ازم متنفرن؟شایدم واقعا باهاشون بی احساس بودم خودم نمیدونم...″
و...کلا داشتم اورتینک میکردم...
تا اینکه مامانم از راه رسید...اونم خسته بود و کلی خرید داشت پس تصمیم گرفتم با اون پای کبود شدم برم کمکش...باهاش سلام و احوالپرسی کردم بعد دید که دارم یواش یواش راه میرم...گفت چیشده چرا اینجوری راه میری گفتم هیچی خوردم زمین پام درد میکنه...وسایلشو گذاشتم که یهو اومد از پشت پاچه شلوارمو بلند کرد و دید پام از شدت کبودی بنفش شده بود...زهره ترک شد و گفت بازم رفتی دعوا کردی تو مدرسه؟دختر مگه بهت نگفتم باهاشون دهن به دهن نشو؟...گفتم مامان راستش همینکارو کردم ولی اونا به فکر اینکه میخوام شاخ بازی در بیارم جلوشون پامو کبود کردن...مامانم عصبی شد و گفت بهت نگفته بودم هیچوقت بهم دروغ نگو؟من میدونستم تو ی چیزیت هست...دیگه کجاتو کبود کردن؟خیلی تلاش کردم ولی نتونستم تا اینکه شونم و پشتمم دید...کلی اصرار کردم که لطفا بزرگش نکنه و داد نزنه که حداقل بابام و خواهرم نفهمن...خداروشکر بابام نفهمید ولی خواهرم از داد و هوار مامانم فهمیده بود...به مامانم گفت که من باهاش میخوام یذره حرف بزنم و منو برد توی اتاقم...
+بشین اینجا
-چرا؟اجی خواهش میکنم...درسته ناتنی ایم ولی حداقل تو یکی دعوام نکن الان ی کاری دست خودم میدما
+نه میخوام باهات حرف بزنم...
-چی میگی؟فقط سریع بگو حالم خوب نیست
+بهتره از این کارات دست برداری
-چه کارایی؟
+از این پسرای کره ای و اینا
-میشه ربطشو به این موضوع الان بفهمم؟
اونا باعث شدن تو انقدر عصبی باشی...وایسا ببینم...اون دو میلیون جریمه رو که یادت نرفته بخاطر ی پسر استرالیایی که حتی نمیشناستت دادیم؟برو خداروشکر کن که بابا و مامان هنوز نفهمیدن دلیل اصلیشو وگرنه...
پریدم وسط حرفش که:
-چه ربطی داره؟اون پسره الان بدبخت هیچ دستی تو ماجرا نداره من الان چون به حرفای اونا اهمیت ندادم اینجوری کبود شدم اون پسر بیچاره رو نکش وسط
+میکشم که یادت بیاد بخاطر اون پسرای کره و استرالیایی و چمیدونم از این کشورا اینجوری عوض شدی و رفتارت...
ادامه پارت دوم...امشب میزارم براتون:)
از مدرسه اومده بودم...شونم و پاهام و پشتم کبود شده بود و چون مشت زده بودن به قلب لعنتیم حالم خیلی بد بود...کسی خونه نبود که بتونه کمکم کنه...تصمیم گرفتم هنوز ناهار نخورم تا خانوادم از بیرون برگردن...تو این مدت انتظار لباسامو به سختی عوض کردم و نشستم،تو فکر این بودم که″مگه من چیکار کردم باهاشون؟مگه من براشون قلدری کردم که انقدر باهام بدرفتاری میکنن؟چرا منو جوری زدن که وقتی پشتمو تکیه میدم دردم میگیره؟اونا محکم زدن قسمتی از شونم که هرروز دردم میگیره دیگه حتی راحت نمیتونم شونمو تکون بدم...ولی چرا؟من نه تهمتی زدم بهشون...نه دزدی کردم...نه با بی احساسی رفتار کردم باهاشون...پس چرا مردم ازم متنفرن؟شایدم واقعا باهاشون بی احساس بودم خودم نمیدونم...″
و...کلا داشتم اورتینک میکردم...
تا اینکه مامانم از راه رسید...اونم خسته بود و کلی خرید داشت پس تصمیم گرفتم با اون پای کبود شدم برم کمکش...باهاش سلام و احوالپرسی کردم بعد دید که دارم یواش یواش راه میرم...گفت چیشده چرا اینجوری راه میری گفتم هیچی خوردم زمین پام درد میکنه...وسایلشو گذاشتم که یهو اومد از پشت پاچه شلوارمو بلند کرد و دید پام از شدت کبودی بنفش شده بود...زهره ترک شد و گفت بازم رفتی دعوا کردی تو مدرسه؟دختر مگه بهت نگفتم باهاشون دهن به دهن نشو؟...گفتم مامان راستش همینکارو کردم ولی اونا به فکر اینکه میخوام شاخ بازی در بیارم جلوشون پامو کبود کردن...مامانم عصبی شد و گفت بهت نگفته بودم هیچوقت بهم دروغ نگو؟من میدونستم تو ی چیزیت هست...دیگه کجاتو کبود کردن؟خیلی تلاش کردم ولی نتونستم تا اینکه شونم و پشتمم دید...کلی اصرار کردم که لطفا بزرگش نکنه و داد نزنه که حداقل بابام و خواهرم نفهمن...خداروشکر بابام نفهمید ولی خواهرم از داد و هوار مامانم فهمیده بود...به مامانم گفت که من باهاش میخوام یذره حرف بزنم و منو برد توی اتاقم...
+بشین اینجا
-چرا؟اجی خواهش میکنم...درسته ناتنی ایم ولی حداقل تو یکی دعوام نکن الان ی کاری دست خودم میدما
+نه میخوام باهات حرف بزنم...
-چی میگی؟فقط سریع بگو حالم خوب نیست
+بهتره از این کارات دست برداری
-چه کارایی؟
+از این پسرای کره ای و اینا
-میشه ربطشو به این موضوع الان بفهمم؟
اونا باعث شدن تو انقدر عصبی باشی...وایسا ببینم...اون دو میلیون جریمه رو که یادت نرفته بخاطر ی پسر استرالیایی که حتی نمیشناستت دادیم؟برو خداروشکر کن که بابا و مامان هنوز نفهمیدن دلیل اصلیشو وگرنه...
پریدم وسط حرفش که:
-چه ربطی داره؟اون پسره الان بدبخت هیچ دستی تو ماجرا نداره من الان چون به حرفای اونا اهمیت ندادم اینجوری کبود شدم اون پسر بیچاره رو نکش وسط
+میکشم که یادت بیاد بخاطر اون پسرای کره و استرالیایی و چمیدونم از این کشورا اینجوری عوض شدی و رفتارت...
ادامه پارت دوم...امشب میزارم براتون:)
۴.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.