Fate p3🖤
ویو ا.ت
تا اینکه بلخره تصمیمم رو گرفتم و کلاهم رو گذاشتم رو سرم و خیلی آروم رفتم داخل کلوب روی یه صندلی نشستم و فیلیکس رو زیر نظر گرفتم ... هنوزم وقتی میدیدمش قلبم به لرزه می افتاد... تا اینکه یه مرد سیاه پوش اومد و بهش سلام کرد و یه اسلحه بهش داد... اون چرا اسلحه حمل میکنه ...که با همون مرد سیاه پوش رفتند داخل یه اتاق منم آروم دنبالشون رفتم و از گوشه در نگاه کردم ببینم چیکار میکنن
☆خوشحالم که با بزرگترین مافیا کره همکاری میکنم...
-شما لطف دارین... بهتره بریم سر اصل مطلب
چی مافیا .... یعنی فیلیکس مافیاست .. باورم نمیشه
☆بفرمایید ... گفتم بچه ها ترتیبش رو بدن... همونطور که گفتین .. خانم مایا رو کشتیم .. و جسدش رو انداختیم توی دریا و همون اسلحه که خواستین آر روسیه براتون آوردم
-خوبه.... (پوزخند)
☆قربان.... ولی خانم مایا.. قبل از اینکه کشته بشن .. انگار یه نفر دیگه رو کشتن
-کیو .. کشته.. نکنه جک رو کشته.. آخه زیاد باهم نمیساختن
☆نه ایشون یه خانم... به اسم پارک آلیس رو کشتن که انگار یه دختر هم داشتن و بعد از اون میخواستن دخترشون رو بکشن
پارک آلیس ... مامان مننن ..یعنی مایا مادر منو کشته..بعد میخواسته خود منم بکشه ... وای خدایا
-من دخترشون رو میشناسم.. اسمش پارک ا.ت هست..
☆شما اسم دخترشون رو از کجا میدونید؟؟
-اونش دیگه.. به تو ربطی نداره..... ا.ت رو زیر نظر بگیر... و هروقت بهت گفتم دست.. ......
وای نه... منو دید.. باتمام سرعتم از اونجا فرار کردم که بادیگارد های فیلیکس افتادن دنبالم ولی نتونستن پیدام کنن منم رفتم کافه
&دخترم .. تو مگه نخوابیدی .. چرا انقدر نفس نفس میزنی چی شده
+چیزی نیست... (نفسنفس)
&دخترم واسه چی این وقت شب میری بیرون... حالا حالت خوبه
+آره من خوبم....
&برو بخواب.. فردا صبح روز پرکاریه... و دیگه این وقت شب بیرون نرو
+چ..چشم خانم سو
بعد رفتم طبقه بالا و روی تخت دراز کشیدم... یه عالمه سوال تو ذهنم بود..... مایا کیه..... واسه چی مادرمو کشته .... واسه چی فیلیکس گفت منو زیر نظر بگیرن..تو افکار خودم بودم که صدای شلیک شنیدم .... رفتم پایین تا ببینم چه خبره که یکی از پشت یه دستمال گذاشت رو دهنم هر چی تقلا کردم نتونستم خودمو نجات بدم و بیهوش شدم
ویو فیلیکس
رد ا.ت رو از روی گوشیش زدیم و رسیدیم به یه کافه
&شما ها اینجا چیکار میکنید... سواد ندارین .. نوشته تعطیله
-برو کنار ...تا به قیمت جونت تموم نشده(جدی)
&نمیرم کن..
یه گلوله حرومش کردم و ا.ت رو بیهوش کردیم و گفتم سوار ماشینش کنن .... من دیگه اون فیلیکس قبلی نبودم ولی هنوزم عاشق ا.ت بودم بخاطر همین اون مایا ع.و.ض. ی رو کشتم چون اون باعث شد ۲ سال پیش من و ا.ت از هم جدا بشیم ولی دیگه نمیذارم همچین اتفاقی بیوفته ..... هر کی مانعم بشه .. نابودش میکنم
(قضیه از این قراره که مایا فیلیکس رو دوست داشته و مافیا بوده و بخاطر همین فیلیکس رو تهدید میکنه که اگه باهاش ازدواج نکنه ا.ت رو میکشه و فیلیکس هم بخاطر اینکه جون ا.ت نجات بده با مایا نامزد میکنه و عضو مافیا میشه ولی هنوزم عاشق ا.ت بوده بخاطر همین مایا رو میکشه تا با ا.ت باشه)
ویو ا.ت
با سردرد شدیدی چشمامو باز کردم من توی یه اتاق بودم که یه تخت دو نفره توش بود از تخت اومدم پایین از پنجره به بیرون نگاه کردم من کجام ... از اتاق رفتم بیرون که فیلیکس رو دیدم که به بیرون نگاه میکرد
-بلخره.. بیدار شدی
+واسه چی منو آوردی اینجا...
-میخوام دوباره همه چیزو از نو شروع کنیم
+هنوزم با اون کاری که دو سال پیش کردی انتظار داری ... دوباره باهات باشم... تو اصلا نمیدونی تو این دو سال من چی کشیدم ...
-نگو که توهم دوست نداری دوباره همچی مثل سابق بشه نگو که تو هم هنوز منو دوست نداری
+دوست داشتم .... ولی الان دیگه نه .. تو منو از خودت روندی گفتی دیگه نمیخوای باهم باشیم
نفس عمیقی کشید
-من بخاطر محافظت از خودت اینکارو کردم ... وگرنه من هیچ وقت تورو ترک نمیکنم... بشین تا همه چی رو برات تعریف کنم
نشستم و بعد از اون از اول تا آخرش رو برام تعریف کرد ... دلم براش سوخت هم من و هم اون خیلی تو این دو سال سختی کشیده بودیم
-حالا پیشم میمونی.... ا.ت قول میدم دیگه هیچ وقت.. همچین اتفاقی نیوفته
+باشه... ولی این آخرین فرصتته
بعد که این حرف رو زدم پوزخندی زد
-قول میدم.. بیب.. تموم این ۲ سال رو واست جبران کنم
خوب پایان پارت ۳ امیدوارم خوب بوده باشه برای پارت بعدی اگر این پارت لایک بشه میزارم مرسی که لایک میکنین منتظر نظرهاتون هستم😊😊🫂❤️
تا اینکه بلخره تصمیمم رو گرفتم و کلاهم رو گذاشتم رو سرم و خیلی آروم رفتم داخل کلوب روی یه صندلی نشستم و فیلیکس رو زیر نظر گرفتم ... هنوزم وقتی میدیدمش قلبم به لرزه می افتاد... تا اینکه یه مرد سیاه پوش اومد و بهش سلام کرد و یه اسلحه بهش داد... اون چرا اسلحه حمل میکنه ...که با همون مرد سیاه پوش رفتند داخل یه اتاق منم آروم دنبالشون رفتم و از گوشه در نگاه کردم ببینم چیکار میکنن
☆خوشحالم که با بزرگترین مافیا کره همکاری میکنم...
-شما لطف دارین... بهتره بریم سر اصل مطلب
چی مافیا .... یعنی فیلیکس مافیاست .. باورم نمیشه
☆بفرمایید ... گفتم بچه ها ترتیبش رو بدن... همونطور که گفتین .. خانم مایا رو کشتیم .. و جسدش رو انداختیم توی دریا و همون اسلحه که خواستین آر روسیه براتون آوردم
-خوبه.... (پوزخند)
☆قربان.... ولی خانم مایا.. قبل از اینکه کشته بشن .. انگار یه نفر دیگه رو کشتن
-کیو .. کشته.. نکنه جک رو کشته.. آخه زیاد باهم نمیساختن
☆نه ایشون یه خانم... به اسم پارک آلیس رو کشتن که انگار یه دختر هم داشتن و بعد از اون میخواستن دخترشون رو بکشن
پارک آلیس ... مامان مننن ..یعنی مایا مادر منو کشته..بعد میخواسته خود منم بکشه ... وای خدایا
-من دخترشون رو میشناسم.. اسمش پارک ا.ت هست..
☆شما اسم دخترشون رو از کجا میدونید؟؟
-اونش دیگه.. به تو ربطی نداره..... ا.ت رو زیر نظر بگیر... و هروقت بهت گفتم دست.. ......
وای نه... منو دید.. باتمام سرعتم از اونجا فرار کردم که بادیگارد های فیلیکس افتادن دنبالم ولی نتونستن پیدام کنن منم رفتم کافه
&دخترم .. تو مگه نخوابیدی .. چرا انقدر نفس نفس میزنی چی شده
+چیزی نیست... (نفسنفس)
&دخترم واسه چی این وقت شب میری بیرون... حالا حالت خوبه
+آره من خوبم....
&برو بخواب.. فردا صبح روز پرکاریه... و دیگه این وقت شب بیرون نرو
+چ..چشم خانم سو
بعد رفتم طبقه بالا و روی تخت دراز کشیدم... یه عالمه سوال تو ذهنم بود..... مایا کیه..... واسه چی مادرمو کشته .... واسه چی فیلیکس گفت منو زیر نظر بگیرن..تو افکار خودم بودم که صدای شلیک شنیدم .... رفتم پایین تا ببینم چه خبره که یکی از پشت یه دستمال گذاشت رو دهنم هر چی تقلا کردم نتونستم خودمو نجات بدم و بیهوش شدم
ویو فیلیکس
رد ا.ت رو از روی گوشیش زدیم و رسیدیم به یه کافه
&شما ها اینجا چیکار میکنید... سواد ندارین .. نوشته تعطیله
-برو کنار ...تا به قیمت جونت تموم نشده(جدی)
&نمیرم کن..
یه گلوله حرومش کردم و ا.ت رو بیهوش کردیم و گفتم سوار ماشینش کنن .... من دیگه اون فیلیکس قبلی نبودم ولی هنوزم عاشق ا.ت بودم بخاطر همین اون مایا ع.و.ض. ی رو کشتم چون اون باعث شد ۲ سال پیش من و ا.ت از هم جدا بشیم ولی دیگه نمیذارم همچین اتفاقی بیوفته ..... هر کی مانعم بشه .. نابودش میکنم
(قضیه از این قراره که مایا فیلیکس رو دوست داشته و مافیا بوده و بخاطر همین فیلیکس رو تهدید میکنه که اگه باهاش ازدواج نکنه ا.ت رو میکشه و فیلیکس هم بخاطر اینکه جون ا.ت نجات بده با مایا نامزد میکنه و عضو مافیا میشه ولی هنوزم عاشق ا.ت بوده بخاطر همین مایا رو میکشه تا با ا.ت باشه)
ویو ا.ت
با سردرد شدیدی چشمامو باز کردم من توی یه اتاق بودم که یه تخت دو نفره توش بود از تخت اومدم پایین از پنجره به بیرون نگاه کردم من کجام ... از اتاق رفتم بیرون که فیلیکس رو دیدم که به بیرون نگاه میکرد
-بلخره.. بیدار شدی
+واسه چی منو آوردی اینجا...
-میخوام دوباره همه چیزو از نو شروع کنیم
+هنوزم با اون کاری که دو سال پیش کردی انتظار داری ... دوباره باهات باشم... تو اصلا نمیدونی تو این دو سال من چی کشیدم ...
-نگو که توهم دوست نداری دوباره همچی مثل سابق بشه نگو که تو هم هنوز منو دوست نداری
+دوست داشتم .... ولی الان دیگه نه .. تو منو از خودت روندی گفتی دیگه نمیخوای باهم باشیم
نفس عمیقی کشید
-من بخاطر محافظت از خودت اینکارو کردم ... وگرنه من هیچ وقت تورو ترک نمیکنم... بشین تا همه چی رو برات تعریف کنم
نشستم و بعد از اون از اول تا آخرش رو برام تعریف کرد ... دلم براش سوخت هم من و هم اون خیلی تو این دو سال سختی کشیده بودیم
-حالا پیشم میمونی.... ا.ت قول میدم دیگه هیچ وقت.. همچین اتفاقی نیوفته
+باشه... ولی این آخرین فرصتته
بعد که این حرف رو زدم پوزخندی زد
-قول میدم.. بیب.. تموم این ۲ سال رو واست جبران کنم
خوب پایان پارت ۳ امیدوارم خوب بوده باشه برای پارت بعدی اگر این پارت لایک بشه میزارم مرسی که لایک میکنین منتظر نظرهاتون هستم😊😊🫂❤️
۶.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.