رز
بعد نیم مین حدود ۲۰ ..۳۰ تا دختر اومدن پیشمون
فریبا : فقط همیناییم
یه دختره چشم آبی از بین دخترا گفت : مارو نجات میدین ؟
من : آره.....ریما چیکار کردی ؟
رستا : اره به مهدیار پیام دادم الان میان
قرار بود آرسام و امیر با آرتا و مسیح با ماشین بیان
چون این همه بچه تو یه ماشین جا نمیشد قطعا
بعد چند مین ماشینا اومدن
آرتا پیاده شد و صندوق عقب و باز کرد
پر بود از کیک و رانی
رو به بچه ها گفت : هرکی دوست داره برداره
بچه ها همشون با ذوق خاصی رفتن سمت کیک و رانی ها
فریبا که از همشون بزرگتر بود گفت : ممنونم نمیدونم بچه ها کی کیک خوردن ولی الان خوشحالن
همش میخواستم بگم ما میخوایم بفروشیمتون ولی شما رو نجات میدیم
اما باید صبوری میکردم
مسیح : بچه ها سوار شین بریم
و هر کدوم سوار یه ماشین شدن
منم سوار شدم
و راه افتادیم
رستا : همه چی درست میشه آروم باش
سرمو تکون دادم و گفتم : میدونم
بعد چند دقیقه رسیدیم و وارد عمارت شدیم
رو به دخترا گفتم : خب بچه ها برید بالا دوش بگیرید چون قراره مهمونی بگیریم
همه ذوقی کردن و رفتن بالا
آرسام : عرب ها الان میرسن
آیدا : حرو*م* زاده ها ی..........
رفتم طبقه بالا که دیدم فریبا نوبت به نوبت داره موهاشون و شونه میکنه
یکی از خدمه های اینجا که اسمش محدثه بود و صدا کردم و گفتم : لباسا رو بیار
محدثه : چشم
بعد اینکه لباسارو آورد گفتم : خب بچه ها اینارو بپوشید
فریبا با تعجب گفت : ولی آخه اینا زیادی باز نیستن
یعنی لعنت به کامیار
من : فقط جمع دخترونه خودمونه برای همین
فریبا : باشه
من : پس ما رفتم بیرون حاضر شدین بیاید
فریبا : فقط همیناییم
یه دختره چشم آبی از بین دخترا گفت : مارو نجات میدین ؟
من : آره.....ریما چیکار کردی ؟
رستا : اره به مهدیار پیام دادم الان میان
قرار بود آرسام و امیر با آرتا و مسیح با ماشین بیان
چون این همه بچه تو یه ماشین جا نمیشد قطعا
بعد چند مین ماشینا اومدن
آرتا پیاده شد و صندوق عقب و باز کرد
پر بود از کیک و رانی
رو به بچه ها گفت : هرکی دوست داره برداره
بچه ها همشون با ذوق خاصی رفتن سمت کیک و رانی ها
فریبا که از همشون بزرگتر بود گفت : ممنونم نمیدونم بچه ها کی کیک خوردن ولی الان خوشحالن
همش میخواستم بگم ما میخوایم بفروشیمتون ولی شما رو نجات میدیم
اما باید صبوری میکردم
مسیح : بچه ها سوار شین بریم
و هر کدوم سوار یه ماشین شدن
منم سوار شدم
و راه افتادیم
رستا : همه چی درست میشه آروم باش
سرمو تکون دادم و گفتم : میدونم
بعد چند دقیقه رسیدیم و وارد عمارت شدیم
رو به دخترا گفتم : خب بچه ها برید بالا دوش بگیرید چون قراره مهمونی بگیریم
همه ذوقی کردن و رفتن بالا
آرسام : عرب ها الان میرسن
آیدا : حرو*م* زاده ها ی..........
رفتم طبقه بالا که دیدم فریبا نوبت به نوبت داره موهاشون و شونه میکنه
یکی از خدمه های اینجا که اسمش محدثه بود و صدا کردم و گفتم : لباسا رو بیار
محدثه : چشم
بعد اینکه لباسارو آورد گفتم : خب بچه ها اینارو بپوشید
فریبا با تعجب گفت : ولی آخه اینا زیادی باز نیستن
یعنی لعنت به کامیار
من : فقط جمع دخترونه خودمونه برای همین
فریبا : باشه
من : پس ما رفتم بیرون حاضر شدین بیاید
۱.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.