Silence
#درخواستی
حرفامو زدم، مثل همیشه
اما تو مغزم
تو مغز کوچیکم پر از حرفای نگفته ست..چیزایی که هیچ وقت شاید نگم و کلماتی که شاید هیچ وقت از دهن من اونارو نشنوی!
جمله های گفته نشده تو سرم زندگی میکنن..زندگی که نه، پادشاهی میکنن!
اونا هرکاری که بخوان انجام میدن
منو توی اتاقم نگه میدارن
اجازه ی حرف زدن و نشون دادن شادی واقعی م رو ازم میگیرن و روح خاکستری منو کنترل میکنن
هروقتم حس کنن جاشون تنگ شده کلمات اضافی رو تبدیل به یه قطره ی داغ میکنن و از چشمام پرتشون میکنن بیرون...حرارتش گونه هامو میسوزونه اما خب..کی دیده یه دختر خسته توان جنگ با اشک هاشو داشه باشه؟
اصلا ادما خاصیتشون همینه!
اونا هروقت زورشون به جنگ با چیزی نرسه بغلش میکنن و بهش عشق میورزن وگرنه کی از ترکیب گریه و سنگینی قفسه سینه خوشش میاد..
بعضی وقتا حس میکنم این جنگ درونم اگه نباشه چیکار باید بکنم؟...
من..من حتی نمیتونم یه تعریف ساده از خوشحالی ارائه بدم
من یادم نمیاد چجوری و به چه چیزهایی بلند میخندیدم
من بلد نیستم کنار خیلیا بشینم،فیلم نگاه کنم،قدم بزنم،یا حتی خرید کنم
چون نمیدونم چه زمانی چه چیزی رو باید بگم..به چه چیزی باید بخندم...از چه چیزی خوشم بیاد و چه چیزی رو رد کنم
من...من فقط بلدم کاری که بهم سپردن رو انجامـ..من حتی اونم بلد نیستم
من به درد چیزی نمیخورم
و حالا انقدر زخمم عمیقه که چیزی ام به درد من نمیخوره
من خیلی وقته دوست داشتن کسی رو از ته قلب حتی امتحان هم نکردم
من فقط یه رباتم..یه ربات که بعضی وقتا خرابکاری میکنه و دختر کوچولویی که توش قایم کردن رو آزاد میکنه اما خب...زود گیر میوفته نترسید..قرار نیست صدای خنده هاش آزرده تون کنه
ببخشید..من..من نمیتونم جایی رو ببینم...میشه نقابم رو بهم پس بدید..؟
"소망"
LeeLarissa
حرفامو زدم، مثل همیشه
اما تو مغزم
تو مغز کوچیکم پر از حرفای نگفته ست..چیزایی که هیچ وقت شاید نگم و کلماتی که شاید هیچ وقت از دهن من اونارو نشنوی!
جمله های گفته نشده تو سرم زندگی میکنن..زندگی که نه، پادشاهی میکنن!
اونا هرکاری که بخوان انجام میدن
منو توی اتاقم نگه میدارن
اجازه ی حرف زدن و نشون دادن شادی واقعی م رو ازم میگیرن و روح خاکستری منو کنترل میکنن
هروقتم حس کنن جاشون تنگ شده کلمات اضافی رو تبدیل به یه قطره ی داغ میکنن و از چشمام پرتشون میکنن بیرون...حرارتش گونه هامو میسوزونه اما خب..کی دیده یه دختر خسته توان جنگ با اشک هاشو داشه باشه؟
اصلا ادما خاصیتشون همینه!
اونا هروقت زورشون به جنگ با چیزی نرسه بغلش میکنن و بهش عشق میورزن وگرنه کی از ترکیب گریه و سنگینی قفسه سینه خوشش میاد..
بعضی وقتا حس میکنم این جنگ درونم اگه نباشه چیکار باید بکنم؟...
من..من حتی نمیتونم یه تعریف ساده از خوشحالی ارائه بدم
من یادم نمیاد چجوری و به چه چیزهایی بلند میخندیدم
من بلد نیستم کنار خیلیا بشینم،فیلم نگاه کنم،قدم بزنم،یا حتی خرید کنم
چون نمیدونم چه زمانی چه چیزی رو باید بگم..به چه چیزی باید بخندم...از چه چیزی خوشم بیاد و چه چیزی رو رد کنم
من...من فقط بلدم کاری که بهم سپردن رو انجامـ..من حتی اونم بلد نیستم
من به درد چیزی نمیخورم
و حالا انقدر زخمم عمیقه که چیزی ام به درد من نمیخوره
من خیلی وقته دوست داشتن کسی رو از ته قلب حتی امتحان هم نکردم
من فقط یه رباتم..یه ربات که بعضی وقتا خرابکاری میکنه و دختر کوچولویی که توش قایم کردن رو آزاد میکنه اما خب...زود گیر میوفته نترسید..قرار نیست صدای خنده هاش آزرده تون کنه
ببخشید..من..من نمیتونم جایی رو ببینم...میشه نقابم رو بهم پس بدید..؟
"소망"
LeeLarissa
۲.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.