شاهدخت مری p4بخش 1
A miraculous novel
💎
👑
💎
👑
رمان شاهدخت مری🔱پارت4 ادرین:حالتون خوبه بانو؟ مری:تو تو همون...همونی هستی که..اهههه ادرین:یهو غش کرد زود گرفتمش وایی چرا از بیهوش شد؟حالا چیکار کنم؟ بانو مری بانو مری اه خیله خب باید ببرمش خونه سریع بردمش خونه امیلی:داخل حیاط خانه بودم و به گل های باغچه اب میدادم (خونشون درواقع یه امارته درسته گابریل وزیره و پاداه نیس ولی خانوادتا وضعیت مالیشون خیلی خوبه) که یهو صدایی شنیدم رفتم ببینم چیه یهو دیدم ادرین با عجله وارد خانه شد صورتش خونی بود و .و....و پرنسس تو ب$غ%ل*ش بیهوش بود امیلی:واییییییی ادرین چه اتفاقی افتاده😱؟ تنها چیزی که گفت این بود:مادر بعدا برات توضیح میدم لطفا الان فقط بیا یه تخت برای پرنسس اماده کن بزارمش رو تخت امیلی:خیله خب رفتیم طبقه بالا تو یه اتاق خالی یه تخت بود که روش ملافه گذاشتم و مرتبش کردم ادرین پرنسس رو گذاشت رو تخت امیلی:خب اول برو صورتت رو بشور بعد بیا به من بگو این جا چخبرهههههه؟ ادرین:خیله خب مادر اروم باشین لطفا دست و صورتمو شستم(رو صورتش خون اون گرازه پاچیده بود) امیلی:خبببببببببب؟ ادرین:مادر من بعد ازین که با پدر به قصر رفتیم قرار بود به خانه برگردم اما رفتم به جنگل چون چند روز پیش یک دختر را در جنگل دیدم و... امیلی:باشه میدونم یکدل نه صد دل ع^ا*ش*ق%ش شدی ادرین:ااااا از کجا فهمیدی؟ امیلی:من مادرتم همه چیرو میفهمم بگذریم الان به من بگو پرنسس چرا بیهوش شده؟ ادرین:خب دارم میگم دیگه نمیزاری که اونی که ع$ا&ش*ق*ش شدم در واقع پرنسس بود که ... امیلی:واااااقعاااااااا؟تو شقشاع (بر عکس بخون )پرنسس شدی؟ تو میدونی که اگه لیاقت پرنسس رو نداشته باشی پادشاه ردت میکنه بری؟ ادرین:مادر میشه بزارین من بگم چیشده یا نه؟ امیلی:خیله خب بگو جون به لبم کردی بچه ادرین:امروز رفته بودم ببینم که اون دختر یعنی پرنسس بازم میاد جنگل که دیدم اومده جنگل ولی یه گراز میخواست بهش حمله کنه پس پریدم نجاتش دادم و بعدش گراز رو کشتم که خونش پاچید رو صورتم بعدش یهو دیدم پرنسس غش کرد و گرفتمش ب$ غ^ ل$ م اوردمش خونه همین امیلی:اوففف خداروشکر فکر میکردم تو با خنجر ترسوندیش که پرنسس بیهوش شده ادرین:مادر!اخه من کسی رو که ازش خوشم میاد چرا باید بترسونم یا اذیت کنم امیلی:شوخی کردم من بهت اعتماد دارم پسر موطلایی من خیله خب بیا بریم عصرونه اماده کنم وقتی پرنسس بیدار شدن برای پرنسس هم میاریم مرینت:وقتی برگشت سمتم و فهمیدم کیه زبونم بند اومد و بعدش (بیهوش شد)دیگه نفهمیدم چیشد بعدش یهو چشمام رو باز کردم و خودمو داخل یه اتاق قشنگ رو تخت دیدم بلند شدم نشستم مرینت:ام من کجام؟ هی کسی اینجا نیست؟ ادرین:در اتاق رو باز کردم تعظیم کردم سلام پرنسس میبینم که بهوش اومدین حالتون چطوره؟ مرینت:پسر وزیر؟ من چرا اینجام؟ ادرین:میتونین منو ادرین صدا کنین خب من شمارو به اینجا اوردم اینجا خانه ماست مرینت:چی؟برای چی منو اوردی اینجا چه اتفاقی برام افتاد؟ ادرین:شما بعد ازینکه گراز رو کشتم یهو بیهوش شدین منم اوردمتون اینجا مرینت:اها فکر کنم بخواطر ترسیدنم از گرازه بیهوش شدم😅 ممنون که نجاتم دادی
💎
👑
💎
👑
رمان شاهدخت مری🔱پارت4 ادرین:حالتون خوبه بانو؟ مری:تو تو همون...همونی هستی که..اهههه ادرین:یهو غش کرد زود گرفتمش وایی چرا از بیهوش شد؟حالا چیکار کنم؟ بانو مری بانو مری اه خیله خب باید ببرمش خونه سریع بردمش خونه امیلی:داخل حیاط خانه بودم و به گل های باغچه اب میدادم (خونشون درواقع یه امارته درسته گابریل وزیره و پاداه نیس ولی خانوادتا وضعیت مالیشون خیلی خوبه) که یهو صدایی شنیدم رفتم ببینم چیه یهو دیدم ادرین با عجله وارد خانه شد صورتش خونی بود و .و....و پرنسس تو ب$غ%ل*ش بیهوش بود امیلی:واییییییی ادرین چه اتفاقی افتاده😱؟ تنها چیزی که گفت این بود:مادر بعدا برات توضیح میدم لطفا الان فقط بیا یه تخت برای پرنسس اماده کن بزارمش رو تخت امیلی:خیله خب رفتیم طبقه بالا تو یه اتاق خالی یه تخت بود که روش ملافه گذاشتم و مرتبش کردم ادرین پرنسس رو گذاشت رو تخت امیلی:خب اول برو صورتت رو بشور بعد بیا به من بگو این جا چخبرهههههه؟ ادرین:خیله خب مادر اروم باشین لطفا دست و صورتمو شستم(رو صورتش خون اون گرازه پاچیده بود) امیلی:خبببببببببب؟ ادرین:مادر من بعد ازین که با پدر به قصر رفتیم قرار بود به خانه برگردم اما رفتم به جنگل چون چند روز پیش یک دختر را در جنگل دیدم و... امیلی:باشه میدونم یکدل نه صد دل ع^ا*ش*ق%ش شدی ادرین:ااااا از کجا فهمیدی؟ امیلی:من مادرتم همه چیرو میفهمم بگذریم الان به من بگو پرنسس چرا بیهوش شده؟ ادرین:خب دارم میگم دیگه نمیزاری که اونی که ع$ا&ش*ق*ش شدم در واقع پرنسس بود که ... امیلی:واااااقعاااااااا؟تو شقشاع (بر عکس بخون )پرنسس شدی؟ تو میدونی که اگه لیاقت پرنسس رو نداشته باشی پادشاه ردت میکنه بری؟ ادرین:مادر میشه بزارین من بگم چیشده یا نه؟ امیلی:خیله خب بگو جون به لبم کردی بچه ادرین:امروز رفته بودم ببینم که اون دختر یعنی پرنسس بازم میاد جنگل که دیدم اومده جنگل ولی یه گراز میخواست بهش حمله کنه پس پریدم نجاتش دادم و بعدش گراز رو کشتم که خونش پاچید رو صورتم بعدش یهو دیدم پرنسس غش کرد و گرفتمش ب$ غ^ ل$ م اوردمش خونه همین امیلی:اوففف خداروشکر فکر میکردم تو با خنجر ترسوندیش که پرنسس بیهوش شده ادرین:مادر!اخه من کسی رو که ازش خوشم میاد چرا باید بترسونم یا اذیت کنم امیلی:شوخی کردم من بهت اعتماد دارم پسر موطلایی من خیله خب بیا بریم عصرونه اماده کنم وقتی پرنسس بیدار شدن برای پرنسس هم میاریم مرینت:وقتی برگشت سمتم و فهمیدم کیه زبونم بند اومد و بعدش (بیهوش شد)دیگه نفهمیدم چیشد بعدش یهو چشمام رو باز کردم و خودمو داخل یه اتاق قشنگ رو تخت دیدم بلند شدم نشستم مرینت:ام من کجام؟ هی کسی اینجا نیست؟ ادرین:در اتاق رو باز کردم تعظیم کردم سلام پرنسس میبینم که بهوش اومدین حالتون چطوره؟ مرینت:پسر وزیر؟ من چرا اینجام؟ ادرین:میتونین منو ادرین صدا کنین خب من شمارو به اینجا اوردم اینجا خانه ماست مرینت:چی؟برای چی منو اوردی اینجا چه اتفاقی برام افتاد؟ ادرین:شما بعد ازینکه گراز رو کشتم یهو بیهوش شدین منم اوردمتون اینجا مرینت:اها فکر کنم بخواطر ترسیدنم از گرازه بیهوش شدم😅 ممنون که نجاتم دادی
۱.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.