داستان عضو هشتم بی تی اس ۱۰
دکتر : ایشان در دوران کودکی از طرف قلب شلیک شده بود این دفعه خیلی شانس آوردید چند ساعت بعد به هوش می آید میتوانید بروید به دیدنشون
جین : خیلی ممنونم
نامجون : پس چرا به ما نگفته بود
پرش زمانی
چند روز بعد
ا/ت سریع هودی پوشید داشت میرفت بیرون که
جیهوپ : کجا میری
ا/ت : چی اممم استادم با من کار داره
جیهوپ : مطمئنی!؟
ا/ت : اره دیگه بای
کوک رفت تعقیبش کنه که دید وارد پاسگاه پلیس شد
کسانی که در آنجا کار میکردند بهشون ریس میگفتند
کوک : یعنی اون ریس پلیس هاست ؟
ا/ت : قاتل رو پیدا کردید
ملیسا ؛: بله قربان او..ن ممم.بی.نا بود
ا/ت : چی مبینا
ملیسا: بل..بله
که یک دفعه ا/ت غش کرد
ملیسا : قربان قربان
کوک : چش شد
بعد ا/ت رو بردن بیمارستان که دکتر گفت بهش ترس وارد شده است باید کاری که دارد را رها کند
ملیسا : یعنی ایشان پلیسی را رها کند
دکتر : بله
بعد به هوش آمدن دید که کوک بالای سرش است
کوک : چرا نگفتی پلیس هستی
ا/ت : ام ام
کوک : حالا وقت این حرفا نیست
کوک ا/ت بغل کرد و سوار ماشین کرد و رفتند خانه
اعضا : سلام
جیمین : امم ا/ت چرا این شکلی هستی ؟
کوک : ایشون ریس پلیس ها بوده که به ما نگفته
اعضا : چییییی
جین : خیلی ممنونم
نامجون : پس چرا به ما نگفته بود
پرش زمانی
چند روز بعد
ا/ت سریع هودی پوشید داشت میرفت بیرون که
جیهوپ : کجا میری
ا/ت : چی اممم استادم با من کار داره
جیهوپ : مطمئنی!؟
ا/ت : اره دیگه بای
کوک رفت تعقیبش کنه که دید وارد پاسگاه پلیس شد
کسانی که در آنجا کار میکردند بهشون ریس میگفتند
کوک : یعنی اون ریس پلیس هاست ؟
ا/ت : قاتل رو پیدا کردید
ملیسا ؛: بله قربان او..ن ممم.بی.نا بود
ا/ت : چی مبینا
ملیسا: بل..بله
که یک دفعه ا/ت غش کرد
ملیسا : قربان قربان
کوک : چش شد
بعد ا/ت رو بردن بیمارستان که دکتر گفت بهش ترس وارد شده است باید کاری که دارد را رها کند
ملیسا : یعنی ایشان پلیسی را رها کند
دکتر : بله
بعد به هوش آمدن دید که کوک بالای سرش است
کوک : چرا نگفتی پلیس هستی
ا/ت : ام ام
کوک : حالا وقت این حرفا نیست
کوک ا/ت بغل کرد و سوار ماشین کرد و رفتند خانه
اعضا : سلام
جیمین : امم ا/ت چرا این شکلی هستی ؟
کوک : ایشون ریس پلیس ها بوده که به ما نگفته
اعضا : چییییی
۴.۵k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.