فیک یونگی
p23
ا.ت و ته (با لباس خونگی) رفتن پشت در واحد ا.ت و یونگی و هر چی زنگ زدن کسی برنداشت
ته: یعنی چی چرا بر نمیداره؟
ا.ت:نمیدونم اه(گریه)
ته:وای گریه نکن دیگه عزیزمممم
ا.ت:وایسا...وایسا فکر کنم....اون الان...الان باید رفته باشه پاتوقش (گریه اروم)
ته:پاتوق ...یونگی اینجا پاتوق داره؟
ا.ت:اهوم
ته:خب بپوش بریم...
ا.ت:بریم اماده شیم
ا.ت و تهیونگ آماده شدن و رفتن تو ماشین و ا.ت گفت که رانندگی میکنه و تهیونگم تایید کرد و سوار شدن و ا.ت رفت به سمت خیابون تاریک و سوت و کوری
ته: ا.ت کجا داریم میریم
ا.ت:پاتوق یونگی اینجاست...
ته:باید یه فصل این پسره رو کتک بزنم
ا.ت کناره یه فروشگاه خراب شده بزرگ ایستاد که فقط کمی ازش تو شب معلوم بود و نور ماه کمی دید رو باز میکرد
ا.ت:یونگییییی(داد)
ته: یونگیییییی(داد)
ا.ت: ببخشید یونگیییی بیا ببینمت(داد)
ته:جواب نمیده
ا.ت:بدو بریم اونجا
ا.ت و ته با عجله و نگرانی رفتن سمت ورودی فروشگاه
ا.ت: یونگی کجاییی(داد)
ته: یونگیییییی
ا.ت: وایسا این چیه رو زمین....مثل ...مثل یه اهرم هسته
ته:یعنی چی هسته
ته خم شد و اهرم رو کشید به سمت دیگه...یهو یه عروسک خراب شده شروه کرد به زور چرخیدن و خوندن
عروسک: گاهی اوقات بچه ها خسته هستن...گاهی اوقات بزرگا خسته هستن...بیا اینجا تاریکه....مخصوص خستگیه...بیا اینجا...
دیگه نخوند و خاموش شد
ته: پس یونگی واسه این میامد اینجا
ا.ت:درسته...
وسط حرف ا.ت بود که صدای پرت شدن یه سکه کمی جلو تر امد
ته: بیا بریم اونجا
ا.ت:اگه چیزی باشه چی
ته:یونگی مهم تره
ا.ت:باشه
تا تهیونگ یه قدم برداشت عروسک دوباره شروع کرد به خوندن
عروسک: بیا اینجا...بیا بیا بییییااا...میدونی امشب...
دیگه نخوند و خاموش شد
ته: خود منم کم کم دیگه دارم میترسم
ا.ت:(خنده خیلی بلند و یهویی)
ته: یا ابلفضل چته تو؟
ا.ت: میدونی اون عروسک چی میخواست بخونه ؟(لبخن ترسناک)
ته: ا.ت چه مرگته تو جو گرفتیا
ا.ت: میدونی یا نه؟
ته: ن...نه
ا.ت: اون میخواست بگه...میدونی امشب شب یکی میره....امشب یکی وقتش تموم میشه
ته: وات ا.ت اروم باش تو دختر چته تو ها؟(نگران شونه های ا.ت رو گرفت)
ا.ت: دستت رو بکش...یونگی بیا پیشم
یهو یونگی با یه میله از پشت ا.ت از داخل تاریکی مغازه پیدا شد
یونگی: بیا ادامه شعر رو باهم بخونیم
ا.ت: باشه
یونگی و ا.ت: حوصله کسی سر نمیره اینجا...بیا بیا اینجا....حوصله سر نمیره....چون وقت مرگه...بیا بیا اینجا....چقدر سرگرم کنندس واسه ما (ریز خنده های شیطانی)
از پست یونگی و ا.ت یه چراق کوچیک روشن شد که زیرش چند تا چاقو بود که انگار خونی بودن
ا.ت: شرمنده ته ته
یونگی: ما نمیخوام اذیتت کنیم فقط خلاصه میکنیم
ته: یعنی چی شما دیوونه شدید...ا.ت تو چرا اینجوری شدی....تو صبحی تو خونه من صبحانه خوردی پیشم بودی
یونگی: درسته ...اون بود تا....
ا.ت و ته (با لباس خونگی) رفتن پشت در واحد ا.ت و یونگی و هر چی زنگ زدن کسی برنداشت
ته: یعنی چی چرا بر نمیداره؟
ا.ت:نمیدونم اه(گریه)
ته:وای گریه نکن دیگه عزیزمممم
ا.ت:وایسا...وایسا فکر کنم....اون الان...الان باید رفته باشه پاتوقش (گریه اروم)
ته:پاتوق ...یونگی اینجا پاتوق داره؟
ا.ت:اهوم
ته:خب بپوش بریم...
ا.ت:بریم اماده شیم
ا.ت و تهیونگ آماده شدن و رفتن تو ماشین و ا.ت گفت که رانندگی میکنه و تهیونگم تایید کرد و سوار شدن و ا.ت رفت به سمت خیابون تاریک و سوت و کوری
ته: ا.ت کجا داریم میریم
ا.ت:پاتوق یونگی اینجاست...
ته:باید یه فصل این پسره رو کتک بزنم
ا.ت کناره یه فروشگاه خراب شده بزرگ ایستاد که فقط کمی ازش تو شب معلوم بود و نور ماه کمی دید رو باز میکرد
ا.ت:یونگییییی(داد)
ته: یونگیییییی(داد)
ا.ت: ببخشید یونگیییی بیا ببینمت(داد)
ته:جواب نمیده
ا.ت:بدو بریم اونجا
ا.ت و ته با عجله و نگرانی رفتن سمت ورودی فروشگاه
ا.ت: یونگی کجاییی(داد)
ته: یونگیییییی
ا.ت: وایسا این چیه رو زمین....مثل ...مثل یه اهرم هسته
ته:یعنی چی هسته
ته خم شد و اهرم رو کشید به سمت دیگه...یهو یه عروسک خراب شده شروه کرد به زور چرخیدن و خوندن
عروسک: گاهی اوقات بچه ها خسته هستن...گاهی اوقات بزرگا خسته هستن...بیا اینجا تاریکه....مخصوص خستگیه...بیا اینجا...
دیگه نخوند و خاموش شد
ته: پس یونگی واسه این میامد اینجا
ا.ت:درسته...
وسط حرف ا.ت بود که صدای پرت شدن یه سکه کمی جلو تر امد
ته: بیا بریم اونجا
ا.ت:اگه چیزی باشه چی
ته:یونگی مهم تره
ا.ت:باشه
تا تهیونگ یه قدم برداشت عروسک دوباره شروع کرد به خوندن
عروسک: بیا اینجا...بیا بیا بییییااا...میدونی امشب...
دیگه نخوند و خاموش شد
ته: خود منم کم کم دیگه دارم میترسم
ا.ت:(خنده خیلی بلند و یهویی)
ته: یا ابلفضل چته تو؟
ا.ت: میدونی اون عروسک چی میخواست بخونه ؟(لبخن ترسناک)
ته: ا.ت چه مرگته تو جو گرفتیا
ا.ت: میدونی یا نه؟
ته: ن...نه
ا.ت: اون میخواست بگه...میدونی امشب شب یکی میره....امشب یکی وقتش تموم میشه
ته: وات ا.ت اروم باش تو دختر چته تو ها؟(نگران شونه های ا.ت رو گرفت)
ا.ت: دستت رو بکش...یونگی بیا پیشم
یهو یونگی با یه میله از پشت ا.ت از داخل تاریکی مغازه پیدا شد
یونگی: بیا ادامه شعر رو باهم بخونیم
ا.ت: باشه
یونگی و ا.ت: حوصله کسی سر نمیره اینجا...بیا بیا اینجا....حوصله سر نمیره....چون وقت مرگه...بیا بیا اینجا....چقدر سرگرم کنندس واسه ما (ریز خنده های شیطانی)
از پست یونگی و ا.ت یه چراق کوچیک روشن شد که زیرش چند تا چاقو بود که انگار خونی بودن
ا.ت: شرمنده ته ته
یونگی: ما نمیخوام اذیتت کنیم فقط خلاصه میکنیم
ته: یعنی چی شما دیوونه شدید...ا.ت تو چرا اینجوری شدی....تو صبحی تو خونه من صبحانه خوردی پیشم بودی
یونگی: درسته ...اون بود تا....
۷.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.