ددی من شو......پارت ۴
ویوات:
رفتم داخل که باز حرفا و درخواست های پسرای مدرسه شروع شد...بی توجه بهشون رفتم داخل کلاس و دیدم جیهوپ و مانا دم پنجرن...کیفمو گزاشتم کنار میزمو نشستم که جیهوپ اومد پیشم
÷:سلام ات چطوری؟
+:خوبم
÷:بیحالی چیزی شده؟
+:نه خوبم
÷:چه کتابی میخونی ببینم...اووو قصر ابی رو میخونی...کتاب قشنگیه من خیلی ازش خوشم میاد
+:هوم
÷:راستی ات..پدرامون ی مهمونی گرفتن که هممون هستیم امشبه...میتونی بیای؟
+:فک نکنم اجازه داشته باشم....عمومم که امشب میاد شاید نشه
÷:عموت اینا ته تهش تا ۱۲ شب میرسن خونه این مهمونی از ۱ شب تا ۶ صبحه..باز هرجور که راحتی
+:....
÷:ات میتونم ی سوالی بپرسم اگه اذیت نمیشی؟
+:بپرس
÷:عموت ی پسرم داره دیگه درسته؟
+:اره
÷:خب چه شکلیه؟...چند سالشه؟..اسمش چیه؟دوسش داری یا نه؟
+:*خندید*
÷:یاا به چی میخندی؟*کیوت*
+:به کیوتیه تو...خب فیسشو نمیدونم چون قبل از بدنیا اومدنم رفتن لندن...اسمش جونگ کوکه و اشتباه نکنم ۲۳ سالشه
÷:اها
استاد لی:بچه ها بشینین سرجاتون تا درسو شروع کنیم
*زنگ اخر*
ویوادمین:
ات وسایلشو کم کم جمع کرد و از کلاس خارج شد...داشت میرفت سمت در خروجی مدرسه تا سوار ماشین شخصیش شه که جیهوپ از پشت صداش زد و دویید سمتش
÷:ات*نفس نفس
+:چیشده؟
÷:میشه یکم صحبت کنیم؟
+:باشه..اول بزار به اقای پارک بگم
*رفت گفت اومد*
+:خب بگو
÷:بیا بریم اونور....خب ات...راستش.....
+:هوم
÷:راستش......من.....
×:شما دوتا اونجا چیکار میکنین
+و÷:هیچی
+:فقط داشتیم صحبت میکردیم
×:اها...جیهوپ روان نویست دست من جا مونده بود بگیرش
÷:ممنون
×:رفتم خدافظ
+و÷:خدافظ
+:خب داشتی میگفتی بگو
÷:.....خب.....من................م.....ن.........بهت..........علاقه دارم
+:چ..ی؟
÷:ببین نمیخوام بد قضاوت کنی یا نظرت درموردم عوض شه یا دیگه نخوای باهام دوست شی....من فقط علاقه ای که بهت دارمو گفتم و خب اگه تو علاقه ای نداری میتونم پنهونش کنم
+:*لبخند*.....نمیخوام دلتو بشکونم ولی من تورو فقط مثل ی اوپا دوست دارم جیهوپ....تو جای برادر نداشتمو داری....پس ازم نخوا یهو برام از برادر به عشق تبدیل شی*مهربون*
÷:باشه
+:من میرم خدافظ
_:خدافظ
_پرش زمانی به لندن_
ب.ک:کوک ی ساعت دیگه پرواز داریم وسایلاتو جمع کردی؟
_:اره
ب.ک:خوبه.....راستی کوک نبینم اونجا نصف شبی از خونه بزنی بیرون
_:من کی نصف شبی رفتم بیرون؟
ب.ک:همین دیشب بود دیدم ساعت ۱ از خونه زدی بیرون و صبح اومدی...هنوزم جای رژ لب روی گردنته
_:هوف شرمنده پدر
ب.ک:از وقتی بزرگ شدی دیگه به حرفم گوش نمیدی....حدقل اونجا رفتیم هرشب با یکی نباش
_:....چشم مستر جئون
ب.ک:افرین
ویوات:
رفتم داخل که باز حرفا و درخواست های پسرای مدرسه شروع شد...بی توجه بهشون رفتم داخل کلاس و دیدم جیهوپ و مانا دم پنجرن...کیفمو گزاشتم کنار میزمو نشستم که جیهوپ اومد پیشم
÷:سلام ات چطوری؟
+:خوبم
÷:بیحالی چیزی شده؟
+:نه خوبم
÷:چه کتابی میخونی ببینم...اووو قصر ابی رو میخونی...کتاب قشنگیه من خیلی ازش خوشم میاد
+:هوم
÷:راستی ات..پدرامون ی مهمونی گرفتن که هممون هستیم امشبه...میتونی بیای؟
+:فک نکنم اجازه داشته باشم....عمومم که امشب میاد شاید نشه
÷:عموت اینا ته تهش تا ۱۲ شب میرسن خونه این مهمونی از ۱ شب تا ۶ صبحه..باز هرجور که راحتی
+:....
÷:ات میتونم ی سوالی بپرسم اگه اذیت نمیشی؟
+:بپرس
÷:عموت ی پسرم داره دیگه درسته؟
+:اره
÷:خب چه شکلیه؟...چند سالشه؟..اسمش چیه؟دوسش داری یا نه؟
+:*خندید*
÷:یاا به چی میخندی؟*کیوت*
+:به کیوتیه تو...خب فیسشو نمیدونم چون قبل از بدنیا اومدنم رفتن لندن...اسمش جونگ کوکه و اشتباه نکنم ۲۳ سالشه
÷:اها
استاد لی:بچه ها بشینین سرجاتون تا درسو شروع کنیم
*زنگ اخر*
ویوادمین:
ات وسایلشو کم کم جمع کرد و از کلاس خارج شد...داشت میرفت سمت در خروجی مدرسه تا سوار ماشین شخصیش شه که جیهوپ از پشت صداش زد و دویید سمتش
÷:ات*نفس نفس
+:چیشده؟
÷:میشه یکم صحبت کنیم؟
+:باشه..اول بزار به اقای پارک بگم
*رفت گفت اومد*
+:خب بگو
÷:بیا بریم اونور....خب ات...راستش.....
+:هوم
÷:راستش......من.....
×:شما دوتا اونجا چیکار میکنین
+و÷:هیچی
+:فقط داشتیم صحبت میکردیم
×:اها...جیهوپ روان نویست دست من جا مونده بود بگیرش
÷:ممنون
×:رفتم خدافظ
+و÷:خدافظ
+:خب داشتی میگفتی بگو
÷:.....خب.....من................م.....ن.........بهت..........علاقه دارم
+:چ..ی؟
÷:ببین نمیخوام بد قضاوت کنی یا نظرت درموردم عوض شه یا دیگه نخوای باهام دوست شی....من فقط علاقه ای که بهت دارمو گفتم و خب اگه تو علاقه ای نداری میتونم پنهونش کنم
+:*لبخند*.....نمیخوام دلتو بشکونم ولی من تورو فقط مثل ی اوپا دوست دارم جیهوپ....تو جای برادر نداشتمو داری....پس ازم نخوا یهو برام از برادر به عشق تبدیل شی*مهربون*
÷:باشه
+:من میرم خدافظ
_:خدافظ
_پرش زمانی به لندن_
ب.ک:کوک ی ساعت دیگه پرواز داریم وسایلاتو جمع کردی؟
_:اره
ب.ک:خوبه.....راستی کوک نبینم اونجا نصف شبی از خونه بزنی بیرون
_:من کی نصف شبی رفتم بیرون؟
ب.ک:همین دیشب بود دیدم ساعت ۱ از خونه زدی بیرون و صبح اومدی...هنوزم جای رژ لب روی گردنته
_:هوف شرمنده پدر
ب.ک:از وقتی بزرگ شدی دیگه به حرفم گوش نمیدی....حدقل اونجا رفتیم هرشب با یکی نباش
_:....چشم مستر جئون
ب.ک:افرین
۹.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.