داستان رویای شیرین اندی
داستان رویای شیرین اندی
زمستان امسال برای اندی خیلی شیرین شد
برای این که عمه مهربونش میخواست بیاد خونشون
اندی دوست داره با لباس خواب بره مغازه ... کوبوس گربه مخملی
نازش رو تنهایی حموم کنه ❌
طبلکش رو برداره👋 وقت درس خوندن خواهر بزرگش هما با صدای بلند شعر بخونه
اما وقتی عمه مهربونش اومد اندی تغییراتی حس کرد 😒
هم حدس میزد هم در مورد عمه مهربونش کنجکاو بود
همش عمه مهربونش رو می پایید
عمه مهربونش . هر جا میرفت سریع میرفت پشت یه چیزی قایم میشد
عمه مهربونش مثلا اندی رو نمیدید .
تا این که ◀️
عمه مهربون رفت پشت حیاط خلوت .. اندی رفت دنبالش
عمه مهربون اندی
گفت : اندی پسر گلم میخوام یه رازی بهت بگم
اندی که کشته مرده راز بود .. سریع دمپایی هاش رو در اورد
عمه مهربون اندی دستای کوچک اندی رو گرفت تو پسر خوبی هستی اخرش مچمو گرفتی😁 اندی که از حرفای عمه مهربونش گیج و منگ بود 😒
عمه مهربونش گفت
امشب برات قصه میگم . قصه های شیرین
اندی دستای کوچکش رو دور گردن عمه مهربونش گذاشته و گفت من راز نگه دار خوبی هستم . میدونستم با دیو ها و پریان حرف میزنی
این رازو نگه میدارم
.......
بعد از شام اندی تو اتاقش منتظر عمه مهربونش. بود
ای فکر میکرد شاید عمه مهربونش نیاد 💌
همش تصور میکرد وقتی داشته میومده پاش پیچ خورده
یا شکسته نه نه نه
چشماشو میبست نه شاید کوبوس بهم خیانت کرده ای کوبوس
میمون رفتی پیش عمه مهربون من خودتو براش لوس میکنی .
اندی از تختش پرید پایین تا اینکه در اتاق اندی باز شد عمه مهربونش
با لبخند اومد
اندی پرید سمت کتاب داستاناش 🌃🌇🌆🏙️که عمه مهربونش زیر بغل اندی رو گرفت بلند کردو خوابونده روی تخت پتو رو کشید روش
گفت : میخوام برات قصه . بانو و ولگرد رو بگم .
اخ جون من این قصه رو خیلی دوس دارم . عمه مهربونش گفت .
مامان جون الی برات گفته .
اندی دست به سینه شد
نه دایه مکفی . برام گفته
عمه مهربون اندی
خنده جادوگری زد
اندی کرک و پراش ریخت
رفت تو حال هوای خیالات . 🏴💢
فکر میکرد . جادوگر سه قلو ها اومده خونشون کلا فکر میکرد این یه تلس
عمه مهربون رو وسط راه به درخت تناب پیچ کرده
عمه مهربون اندی . صورت اندی رو بوسید
اندی خوش حال شد
گفت .. دایه مکفی همیشه صورتم رو میبوسید
ولی با همه این خوبی هاش چندشم میشد
عمه مهربون اندی. متعجب شد
اندی گفت .. اون صورتشو نمیشست و دماغ گندش یه عالمه جوش و کلی خال گوشی
اینجا اینجا اینجا
اندی که با انگشت اشارش جا های خال گوشی دایه مکفی رو روی صورت نشون میداد 🔱
عمه مهربونش ،🙅
دست کوچک اندی رو گرفت تو پسر خوبی هستی نباید
در مورد بزرگترا حرفای ناجور بزنی یا مسخرشون کنی
اندی ناگهان سوپر من شد . نه من خیلی دوستش دارم
بعدا یه دنیا خوشگل شد . یا شایدم وازلینی که به صورت کهیر زدش میزد رو قطع کرد
عمه مهربون اندی ... نباید از دایه مکفی حرفت بزنی .... شاید یکی از دوستای ارواحش اینجا حضور داشته باشه
اندی . ناراحت شد. 🙊 اندی به خودش میگفت . ارواح اومده پرده های اتاقم رو بدزده
تا این که عمه مهربون اندی داستان رویای شیرین اندی رو براش.
گفت ✨
اندی مث فرشتهها خوابید . مرد عنکبوتی و تک شاخ افسانه ای
نگهبان پرده های اتاق اندی بودن تا ارواح خبیثه پرده اتاقش رو ندزدن
زیر قیمت تو بازار نفروشن 😒
زمستان امسال برای اندی خیلی شیرین شد
برای این که عمه مهربونش میخواست بیاد خونشون
اندی دوست داره با لباس خواب بره مغازه ... کوبوس گربه مخملی
نازش رو تنهایی حموم کنه ❌
طبلکش رو برداره👋 وقت درس خوندن خواهر بزرگش هما با صدای بلند شعر بخونه
اما وقتی عمه مهربونش اومد اندی تغییراتی حس کرد 😒
هم حدس میزد هم در مورد عمه مهربونش کنجکاو بود
همش عمه مهربونش رو می پایید
عمه مهربونش . هر جا میرفت سریع میرفت پشت یه چیزی قایم میشد
عمه مهربونش مثلا اندی رو نمیدید .
تا این که ◀️
عمه مهربون رفت پشت حیاط خلوت .. اندی رفت دنبالش
عمه مهربون اندی
گفت : اندی پسر گلم میخوام یه رازی بهت بگم
اندی که کشته مرده راز بود .. سریع دمپایی هاش رو در اورد
عمه مهربون اندی دستای کوچک اندی رو گرفت تو پسر خوبی هستی اخرش مچمو گرفتی😁 اندی که از حرفای عمه مهربونش گیج و منگ بود 😒
عمه مهربونش گفت
امشب برات قصه میگم . قصه های شیرین
اندی دستای کوچکش رو دور گردن عمه مهربونش گذاشته و گفت من راز نگه دار خوبی هستم . میدونستم با دیو ها و پریان حرف میزنی
این رازو نگه میدارم
.......
بعد از شام اندی تو اتاقش منتظر عمه مهربونش. بود
ای فکر میکرد شاید عمه مهربونش نیاد 💌
همش تصور میکرد وقتی داشته میومده پاش پیچ خورده
یا شکسته نه نه نه
چشماشو میبست نه شاید کوبوس بهم خیانت کرده ای کوبوس
میمون رفتی پیش عمه مهربون من خودتو براش لوس میکنی .
اندی از تختش پرید پایین تا اینکه در اتاق اندی باز شد عمه مهربونش
با لبخند اومد
اندی پرید سمت کتاب داستاناش 🌃🌇🌆🏙️که عمه مهربونش زیر بغل اندی رو گرفت بلند کردو خوابونده روی تخت پتو رو کشید روش
گفت : میخوام برات قصه . بانو و ولگرد رو بگم .
اخ جون من این قصه رو خیلی دوس دارم . عمه مهربونش گفت .
مامان جون الی برات گفته .
اندی دست به سینه شد
نه دایه مکفی . برام گفته
عمه مهربون اندی
خنده جادوگری زد
اندی کرک و پراش ریخت
رفت تو حال هوای خیالات . 🏴💢
فکر میکرد . جادوگر سه قلو ها اومده خونشون کلا فکر میکرد این یه تلس
عمه مهربون رو وسط راه به درخت تناب پیچ کرده
عمه مهربون اندی . صورت اندی رو بوسید
اندی خوش حال شد
گفت .. دایه مکفی همیشه صورتم رو میبوسید
ولی با همه این خوبی هاش چندشم میشد
عمه مهربون اندی. متعجب شد
اندی گفت .. اون صورتشو نمیشست و دماغ گندش یه عالمه جوش و کلی خال گوشی
اینجا اینجا اینجا
اندی که با انگشت اشارش جا های خال گوشی دایه مکفی رو روی صورت نشون میداد 🔱
عمه مهربونش ،🙅
دست کوچک اندی رو گرفت تو پسر خوبی هستی نباید
در مورد بزرگترا حرفای ناجور بزنی یا مسخرشون کنی
اندی ناگهان سوپر من شد . نه من خیلی دوستش دارم
بعدا یه دنیا خوشگل شد . یا شایدم وازلینی که به صورت کهیر زدش میزد رو قطع کرد
عمه مهربون اندی ... نباید از دایه مکفی حرفت بزنی .... شاید یکی از دوستای ارواحش اینجا حضور داشته باشه
اندی . ناراحت شد. 🙊 اندی به خودش میگفت . ارواح اومده پرده های اتاقم رو بدزده
تا این که عمه مهربون اندی داستان رویای شیرین اندی رو براش.
گفت ✨
اندی مث فرشتهها خوابید . مرد عنکبوتی و تک شاخ افسانه ای
نگهبان پرده های اتاق اندی بودن تا ارواح خبیثه پرده اتاقش رو ندزدن
زیر قیمت تو بازار نفروشن 😒
۲.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.