فیک جیمین
فیک جیمین
تنهای تنها
port 11
.
.
یونا:اره بابا آنقدر خندیدیم که ترکیدم
مامان یونا: سورا خاله چیزی خوردی تو چی یونا تو خوردی؟
یونا:نه مامان نخوردم
سورا:نه خاله نخوردیم اومدم دستپخت تورو بخورم
مامان یونا:اخییی غذا امادست یوراااا ... یوراااا بیا اینجا سفررو بچین گشنشونه دخترا
یورا:اومدم
بعد از شام
یونا:بچه ها بیاین جرعت حقیقت نظرتون؟
همه :اره
یونا:خب برم بطری بیارم
بعد از تموم شدن بازی (از گشادیه ادمینتون بود به بزرگواری خودتون ببخشید)
یونا:سورا بیا بریم بخوابیم فردا باید بریم پروژمونو تحویل بدیم
سورا:اوکی
تهیونگ:بعد ما رو سرمون بخوابیم
یونا:ا تورو این یادم نبود رو کاناپه چطوره خوبه
تهیونگ:😑
یونا:نه یورا اتاقتو بده تهیون و تهیونگ تو بیا اتاق من تختتم دونفرست چه بهتر
تهیونگ:آخه بد نیس
یورا:نه بابا چه بدی شما اتاق من میخوابید دیگه منم میرم پیش یونا و سورا فقط برم وسایل فردامو جمع کنم بعد میتونین برین
تهیون:عجله ای نیستا
یورا:چه عجله ای بابا
و رفت اتاقش
یونا:ماهم بریم بخوابیم ولی صبر کن تهیون بیا بغلت کنم و بغلش کردم رفتم سمت تهیونگ که بغلش کنم نگاش که کردم قشنگ ذوق و میشد تو چشاش دید بغلش کردم خیلی راحت میشد تپش قلبش و حس کرد ناخودآگاه لبخند ریزی زدم و رفتم دست سورا رو گرفتم و رفتیم بالا
بعد از کلی حرف زدن بلاخره خوابیدیم
.
.
با صدای زنگ بیدار شدم سورا و یورا هنوز خواب بودن رفتم دست و صورتم و شستم و رفتم بیرون از لایه در میشد تهیونگ و دید رفتم جلوتر چقدر ناز و کیوت خوابیده بود دوباره لبخندی روی صورتم نقش بست نمیدونم چرا برای چی ولی وقتی میدیدمش یه آرامش خاصی پیدا میکردم آروم آروم از اتاق رفتم بیرون و سورا رو بیدار کردم و بعدش یورا
لباس پوشیدیم و آماده شدیم رفتیم مدرسه
من و سورا داشتیم به سمت کلاس میرفتیم که خانوم مدیر صدام کرد:
یونا دخترم بیا دفتر کارت دارم
رفتم دفتر
گوشی تو دستش بود و داشت عکس نگاه میکرد بعد از چند مین خیره شدن به خانوم مدیر لب زدم و گفتم:خانوم صدام کردین کاری داشتی
عکسهایی که داشت نگاه میکرد و نشونم داد و گفت تو با جیمین قرار میزاری
یونا:من برای چی باید یه همچین کاری کنم خانوم مدیر
مدیر:اما این عکس نشون میده تورفتی خونش
یونا:بله خانوم مدیر من رفتم خونش................................(ماجرا رو توضیح داد) مطمعنا این عکسارم اون دختر عموم بهتون نشون داده
من بهتون از دشمنی دختر عموم بهتون گفتم که من اصلا اهل همچین چیزایی نیستم بعدشم من با سورا رفتم میتونین ازشم بپرسین
مدیر:من به این بچه ها اعتمادی ندارم من دیگه حتی نمیتونم به چشمام اعتماد داشته باشم ولی اگه به تو اطمینان نداشتم همون اول مقام مدیریت رو میگرفتم
.
.
پایان پارت ۱۱
شرط:۸لایک
تنهای تنها
port 11
.
.
یونا:اره بابا آنقدر خندیدیم که ترکیدم
مامان یونا: سورا خاله چیزی خوردی تو چی یونا تو خوردی؟
یونا:نه مامان نخوردم
سورا:نه خاله نخوردیم اومدم دستپخت تورو بخورم
مامان یونا:اخییی غذا امادست یوراااا ... یوراااا بیا اینجا سفررو بچین گشنشونه دخترا
یورا:اومدم
بعد از شام
یونا:بچه ها بیاین جرعت حقیقت نظرتون؟
همه :اره
یونا:خب برم بطری بیارم
بعد از تموم شدن بازی (از گشادیه ادمینتون بود به بزرگواری خودتون ببخشید)
یونا:سورا بیا بریم بخوابیم فردا باید بریم پروژمونو تحویل بدیم
سورا:اوکی
تهیونگ:بعد ما رو سرمون بخوابیم
یونا:ا تورو این یادم نبود رو کاناپه چطوره خوبه
تهیونگ:😑
یونا:نه یورا اتاقتو بده تهیون و تهیونگ تو بیا اتاق من تختتم دونفرست چه بهتر
تهیونگ:آخه بد نیس
یورا:نه بابا چه بدی شما اتاق من میخوابید دیگه منم میرم پیش یونا و سورا فقط برم وسایل فردامو جمع کنم بعد میتونین برین
تهیون:عجله ای نیستا
یورا:چه عجله ای بابا
و رفت اتاقش
یونا:ماهم بریم بخوابیم ولی صبر کن تهیون بیا بغلت کنم و بغلش کردم رفتم سمت تهیونگ که بغلش کنم نگاش که کردم قشنگ ذوق و میشد تو چشاش دید بغلش کردم خیلی راحت میشد تپش قلبش و حس کرد ناخودآگاه لبخند ریزی زدم و رفتم دست سورا رو گرفتم و رفتیم بالا
بعد از کلی حرف زدن بلاخره خوابیدیم
.
.
با صدای زنگ بیدار شدم سورا و یورا هنوز خواب بودن رفتم دست و صورتم و شستم و رفتم بیرون از لایه در میشد تهیونگ و دید رفتم جلوتر چقدر ناز و کیوت خوابیده بود دوباره لبخندی روی صورتم نقش بست نمیدونم چرا برای چی ولی وقتی میدیدمش یه آرامش خاصی پیدا میکردم آروم آروم از اتاق رفتم بیرون و سورا رو بیدار کردم و بعدش یورا
لباس پوشیدیم و آماده شدیم رفتیم مدرسه
من و سورا داشتیم به سمت کلاس میرفتیم که خانوم مدیر صدام کرد:
یونا دخترم بیا دفتر کارت دارم
رفتم دفتر
گوشی تو دستش بود و داشت عکس نگاه میکرد بعد از چند مین خیره شدن به خانوم مدیر لب زدم و گفتم:خانوم صدام کردین کاری داشتی
عکسهایی که داشت نگاه میکرد و نشونم داد و گفت تو با جیمین قرار میزاری
یونا:من برای چی باید یه همچین کاری کنم خانوم مدیر
مدیر:اما این عکس نشون میده تورفتی خونش
یونا:بله خانوم مدیر من رفتم خونش................................(ماجرا رو توضیح داد) مطمعنا این عکسارم اون دختر عموم بهتون نشون داده
من بهتون از دشمنی دختر عموم بهتون گفتم که من اصلا اهل همچین چیزایی نیستم بعدشم من با سورا رفتم میتونین ازشم بپرسین
مدیر:من به این بچه ها اعتمادی ندارم من دیگه حتی نمیتونم به چشمام اعتماد داشته باشم ولی اگه به تو اطمینان نداشتم همون اول مقام مدیریت رو میگرفتم
.
.
پایان پارت ۱۱
شرط:۸لایک
۳.۰k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.