فیکشن[محکومشده]p20
با اخم و جدیت به صفحه کامپیوتر روبهروش خیره شده بود و هرازگاهی از دیوار شیشهای کنارش به خیابون نگاهی مینداخت و چک میکرد که آیا اون ماشین هنوز هم دنبالشه یا نه...
اما فعلا اثری ازش نمیدید و کمی خیالش راحت بود،اما هنوزهم استرس و ترس دیروز داخل بدش بود و نمیتونست اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کنه.
با اخم مقداری از قهوش رو خورد و دوباره مشغول انجام کارهاش شد که با شنیدن صدای پیامک گوشیش متوقف شد و به صفحه گوشی چشم دوخت.
یک پیام از طرف لونا داشت،گوشیش رو برداشت و بعد از وارد کردن رمز وارد پیام ها شد.
[سلام شیرینک،خوبی؟
میخواستم بهت بگم امشب بیای باهم بریم خرید و همچنین باید باهات حرف بزنم]
با دیدن پیام اخمش بیشتر شد و همچنین نگرانیش.
شروع کرد به تایپ کردن...
_باشه،چیزی شده؟
و خیلی سریع پاسخ پیامشو دریافت کرد
_شب بهت میگم
آهی کشید و گوشیش رو کنار گذاشت و به کارش ادامه داد...
***
[فلش بک]
در حالی که قطرهای اشک از چشم هاش فرار کرد به پنجرهای خیره شد که برقش خاموش بود.
خسته شده بود...اونم انسان بود و عاشق بود!
اما عاشق آدم اشتباهی شده بود و الان هم داشت تاوان اشتباهشو با دوری از عشقش پس میداد.
قلبش درد میکرد و طاقت دوری نداشت...میخواست فقط کمی زمان رو به عقب برگردونه و فقط برای یکبار...برای آخرین بار...محکم تر بغلش کنه!
بیشتر عطرش رو استشمام کنه و بیشتر به چشم ها و خندههاش خیره بشه...
قلبش درد میکرد و میخواست تمام خاطراتشون دوباره مرور بشه...
میخواست دستای گرمش رو توی دست هاش بگیره و قدم بزنه...
دلش میخواد شب زیر ستاره های آسمون در سکوت به چهرش خیره بشه و موهاش رو نوازش کنه...
مشت محکمی به قلبش زد و با صدای بلند فریاد زد و اشک هاش بیشتر روی گونه هاش ریختن...
طاقت دوریشون رو نداشت و قلبش خیلی بی طاقت بود...
مشت دیگه ای به قلبش زد.
_لعنتی بسه...نمیشه...نباید عاشقش باشی!
فراموشش کن!
متاسفم بابت چند ساعت تاخیر.
درحال خرید لباس عید بودم🚶♀️😂
حمایتتتتت✨️
اما فعلا اثری ازش نمیدید و کمی خیالش راحت بود،اما هنوزهم استرس و ترس دیروز داخل بدش بود و نمیتونست اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کنه.
با اخم مقداری از قهوش رو خورد و دوباره مشغول انجام کارهاش شد که با شنیدن صدای پیامک گوشیش متوقف شد و به صفحه گوشی چشم دوخت.
یک پیام از طرف لونا داشت،گوشیش رو برداشت و بعد از وارد کردن رمز وارد پیام ها شد.
[سلام شیرینک،خوبی؟
میخواستم بهت بگم امشب بیای باهم بریم خرید و همچنین باید باهات حرف بزنم]
با دیدن پیام اخمش بیشتر شد و همچنین نگرانیش.
شروع کرد به تایپ کردن...
_باشه،چیزی شده؟
و خیلی سریع پاسخ پیامشو دریافت کرد
_شب بهت میگم
آهی کشید و گوشیش رو کنار گذاشت و به کارش ادامه داد...
***
[فلش بک]
در حالی که قطرهای اشک از چشم هاش فرار کرد به پنجرهای خیره شد که برقش خاموش بود.
خسته شده بود...اونم انسان بود و عاشق بود!
اما عاشق آدم اشتباهی شده بود و الان هم داشت تاوان اشتباهشو با دوری از عشقش پس میداد.
قلبش درد میکرد و طاقت دوری نداشت...میخواست فقط کمی زمان رو به عقب برگردونه و فقط برای یکبار...برای آخرین بار...محکم تر بغلش کنه!
بیشتر عطرش رو استشمام کنه و بیشتر به چشم ها و خندههاش خیره بشه...
قلبش درد میکرد و میخواست تمام خاطراتشون دوباره مرور بشه...
میخواست دستای گرمش رو توی دست هاش بگیره و قدم بزنه...
دلش میخواد شب زیر ستاره های آسمون در سکوت به چهرش خیره بشه و موهاش رو نوازش کنه...
مشت محکمی به قلبش زد و با صدای بلند فریاد زد و اشک هاش بیشتر روی گونه هاش ریختن...
طاقت دوریشون رو نداشت و قلبش خیلی بی طاقت بود...
مشت دیگه ای به قلبش زد.
_لعنتی بسه...نمیشه...نباید عاشقش باشی!
فراموشش کن!
متاسفم بابت چند ساعت تاخیر.
درحال خرید لباس عید بودم🚶♀️😂
حمایتتتتت✨️
۸.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.