فیک شوگا
فیک شوگا
گذر سالها
پارت ۱۷
.
.
جونگسو:بفرمایید داخل بشینید
یورا:ا.ت جونم میای پیش من ؟
ا.ت:حتما
تهیونگ:خب خاله جونگسو و عمو جان من و ا.ت به همراه دوستامون به این مسافرت اومدیم و تازه اخرای دیشب رسیدیم به هتل به خاطر همین امروز صبح ما تصمیم گرفتیم که به دیدار شما بیایم مادر و پدر مون هم الان پاریس هستند و اصلا کارهاشون اجازه وقت گذاشتن و مسافرت رفتن بهشون نمیدن که این طور شد که من و ا.ت تنها اومدیم پیش شما ا.ت هم خیلی دلش برای شما تنگ شده بود
ا.ت:خاله و عمو جان صبح اول میخواستم برم سر مزار یونا ولی گفتم بیام پیش شما بعد از اونور با هم دیگه بریم
خاله جونگسو :بله دخترم منم میخواستم امروز برم سر مزار یونا و حالا که تو اومدی دیگه تنها پیشش نمیرم
یورا:مامان من و جیهوو هم بیایم؟
خاله جونگسو:بله بیاین
فلش بک به زمان وارد شدن به قبرستان
ا.ت:اگه اشتباه نکنم باید سمت چپ بریم درسته ؟
خاله جونگسو:بله دخترم
ویو ا.ت
قلبم میخواست از تو سینم در بیاد آنقدر تند تندقلبم میزد حس میکردم الاناس که قلبم از تو دهنم بزنه بیرون جلوتر رفتیم نزدیک قبر یونا شد و.... بله لحظه دیدار فرا رسید رفتم سمت مزارش به سنگ قبرش خیره شدم و دونه دونه خاطرات خوبمون یادم اومد اشکام مثل ابر بهاری میباریدن حس میکردم دنیام داره تیره و تار میشه چشمام داشت سنگین میشد دنیا دور سرم میچرخید و که یهو داشت چشام سیاهی میرفت افتادم پایین و آخرین چیزی که دیدم این بود که شوگا اومد بالا سرم و چشام سیاهی رفت و ......سیاهی مطلق ...
ا.ت:صدای پرستار از توی بلندگو به گوشم خورد چشمام و آروم آروم وا کردم و قیافه جیمین که با دستاش سرش و گرفته دیدم و اینور شوگایی که سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشاش بسته بود حس کردم تو گلوم یهچیزی گیر کرده که ناخودآگاه شروع کردم سرفه کردن که هردو پریدن سمتم
جیمین:ا.ت بیدار شدی حالت خوبه
شوگا:سرت درد نمیکنه بهتری
ا.ت:با صدای ضعیفی جواب دادم :اره بهترم فقط
شوگا:فقط چی بگو
ا.ت:ااااب
شوگا:جیمین آب بیار
شوگا دستامو گرفت تو دستش و فشار داد
شوگا:هروقت حالا بد شد به جیمین بگو خب الان میرم به تهیونگ بگم که به هوش اومدی از نگرانی دراد
ا.ت:چرا نیومد پیشم
شوگا:اومد ولی تورو که تو این وضعیت دید حالش خراب شد و رفت بیرون یه هوایی به سرش بخوره
دستاشو از تو دستم وا کرد و به سمت در رفت
.
.
پایان پارت ۱۷
♥️حمایت کنید♥️
گذر سالها
پارت ۱۷
.
.
جونگسو:بفرمایید داخل بشینید
یورا:ا.ت جونم میای پیش من ؟
ا.ت:حتما
تهیونگ:خب خاله جونگسو و عمو جان من و ا.ت به همراه دوستامون به این مسافرت اومدیم و تازه اخرای دیشب رسیدیم به هتل به خاطر همین امروز صبح ما تصمیم گرفتیم که به دیدار شما بیایم مادر و پدر مون هم الان پاریس هستند و اصلا کارهاشون اجازه وقت گذاشتن و مسافرت رفتن بهشون نمیدن که این طور شد که من و ا.ت تنها اومدیم پیش شما ا.ت هم خیلی دلش برای شما تنگ شده بود
ا.ت:خاله و عمو جان صبح اول میخواستم برم سر مزار یونا ولی گفتم بیام پیش شما بعد از اونور با هم دیگه بریم
خاله جونگسو :بله دخترم منم میخواستم امروز برم سر مزار یونا و حالا که تو اومدی دیگه تنها پیشش نمیرم
یورا:مامان من و جیهوو هم بیایم؟
خاله جونگسو:بله بیاین
فلش بک به زمان وارد شدن به قبرستان
ا.ت:اگه اشتباه نکنم باید سمت چپ بریم درسته ؟
خاله جونگسو:بله دخترم
ویو ا.ت
قلبم میخواست از تو سینم در بیاد آنقدر تند تندقلبم میزد حس میکردم الاناس که قلبم از تو دهنم بزنه بیرون جلوتر رفتیم نزدیک قبر یونا شد و.... بله لحظه دیدار فرا رسید رفتم سمت مزارش به سنگ قبرش خیره شدم و دونه دونه خاطرات خوبمون یادم اومد اشکام مثل ابر بهاری میباریدن حس میکردم دنیام داره تیره و تار میشه چشمام داشت سنگین میشد دنیا دور سرم میچرخید و که یهو داشت چشام سیاهی میرفت افتادم پایین و آخرین چیزی که دیدم این بود که شوگا اومد بالا سرم و چشام سیاهی رفت و ......سیاهی مطلق ...
ا.ت:صدای پرستار از توی بلندگو به گوشم خورد چشمام و آروم آروم وا کردم و قیافه جیمین که با دستاش سرش و گرفته دیدم و اینور شوگایی که سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشاش بسته بود حس کردم تو گلوم یهچیزی گیر کرده که ناخودآگاه شروع کردم سرفه کردن که هردو پریدن سمتم
جیمین:ا.ت بیدار شدی حالت خوبه
شوگا:سرت درد نمیکنه بهتری
ا.ت:با صدای ضعیفی جواب دادم :اره بهترم فقط
شوگا:فقط چی بگو
ا.ت:ااااب
شوگا:جیمین آب بیار
شوگا دستامو گرفت تو دستش و فشار داد
شوگا:هروقت حالا بد شد به جیمین بگو خب الان میرم به تهیونگ بگم که به هوش اومدی از نگرانی دراد
ا.ت:چرا نیومد پیشم
شوگا:اومد ولی تورو که تو این وضعیت دید حالش خراب شد و رفت بیرون یه هوایی به سرش بخوره
دستاشو از تو دستم وا کرد و به سمت در رفت
.
.
پایان پارت ۱۷
♥️حمایت کنید♥️
۳.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.