𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...16
که ناگهان تعادلش رو از دست داد
قبل اینکه کمرش زمین رو حس کنه دستای یه نفر دیگه رو دور کمرش گره خورد
چشماشو با تردید باز کرد
انتظار داشت با چهره ی جونگکوک روبه رو شه ولی تو بغل تهیونگ بود
چشمای تهیونگ روی لبای ماریا قفل شده بود، نتونست دربرابر لبای معشوقش طاقت بیاره و لباشو به چیزی که انتظارشو میکشیدن رسوند
جونگکوک بغض الود به بوسه ی عمیق اونا خیره شده بود
چرا باید همچین حالی میداشت؟
ابروهاش درهم کشیده شدن..چشماشو از روی ماریا و تهیونگ برداشت و از اشپزخونه خارج شد
سعی در اروم کردن خودش داشت
نفس های پی در پی میکشید
ماریا با صورت اشفته از اشپز خونه بیرون اومد
دستشو روی شونه جونگکوک گذاشت
+جونگکوک...خوبی؟
پوزخندی زد و به صورت ماریا نگاه کرد
سعی میکرد صداش نلرزه
-دستشویی کجاست؟
+ته راهرو سمت چپ...هی تو یکدفعه چت شد؟
نمیتونست بیشتر از این ادامه بده
با دو سمت راهرو دوید
شاید دلیل این حالش ماریا بود شاید هم یه خاطره ی تلخ!
مشتشو به سینه اش میکوبید...فکر میکرد اینطوری میتونه نفسشو برگردونه
دستاشو داخل موهاش فرو میبرد و میکشید
تا اون فکر های مزخرف و ترسناک از ذهنش بیرون برن
اما فایده ای هم داشت؟
خاطرات تلخ مثل سوختگی میمونن
دردش تموم میشه...اما جاش تا ابد باقی میمونه!
جونگکوک قلبش سوخته بود.
ماریا دوباره اون خاکستر رو تبدیل به شعله کرده بود
دوباره اون صحنه ی وحشتناک اومد جلوی چشمش
دلش میخواست داد بزنه...تمام این مدت سکوت میکرد اما این سکوت پر شده بود از درد، از فریاد...!
13 اگوست 3:۳٠ صبح
دستشودور کمر زن انداخته بود و باهم وارد خونه شدن
هیچکدوم تعادل نداشتن، به سختی خودشونو به تخت رسوندن
بچه ای که منتظر مادرش بود...چرا باید با چنین صحنه ی حال بهم زنی روبه رو میشد؟
مگه اون چه گناهی داشت که...
part...16
که ناگهان تعادلش رو از دست داد
قبل اینکه کمرش زمین رو حس کنه دستای یه نفر دیگه رو دور کمرش گره خورد
چشماشو با تردید باز کرد
انتظار داشت با چهره ی جونگکوک روبه رو شه ولی تو بغل تهیونگ بود
چشمای تهیونگ روی لبای ماریا قفل شده بود، نتونست دربرابر لبای معشوقش طاقت بیاره و لباشو به چیزی که انتظارشو میکشیدن رسوند
جونگکوک بغض الود به بوسه ی عمیق اونا خیره شده بود
چرا باید همچین حالی میداشت؟
ابروهاش درهم کشیده شدن..چشماشو از روی ماریا و تهیونگ برداشت و از اشپزخونه خارج شد
سعی در اروم کردن خودش داشت
نفس های پی در پی میکشید
ماریا با صورت اشفته از اشپز خونه بیرون اومد
دستشو روی شونه جونگکوک گذاشت
+جونگکوک...خوبی؟
پوزخندی زد و به صورت ماریا نگاه کرد
سعی میکرد صداش نلرزه
-دستشویی کجاست؟
+ته راهرو سمت چپ...هی تو یکدفعه چت شد؟
نمیتونست بیشتر از این ادامه بده
با دو سمت راهرو دوید
شاید دلیل این حالش ماریا بود شاید هم یه خاطره ی تلخ!
مشتشو به سینه اش میکوبید...فکر میکرد اینطوری میتونه نفسشو برگردونه
دستاشو داخل موهاش فرو میبرد و میکشید
تا اون فکر های مزخرف و ترسناک از ذهنش بیرون برن
اما فایده ای هم داشت؟
خاطرات تلخ مثل سوختگی میمونن
دردش تموم میشه...اما جاش تا ابد باقی میمونه!
جونگکوک قلبش سوخته بود.
ماریا دوباره اون خاکستر رو تبدیل به شعله کرده بود
دوباره اون صحنه ی وحشتناک اومد جلوی چشمش
دلش میخواست داد بزنه...تمام این مدت سکوت میکرد اما این سکوت پر شده بود از درد، از فریاد...!
13 اگوست 3:۳٠ صبح
دستشودور کمر زن انداخته بود و باهم وارد خونه شدن
هیچکدوم تعادل نداشتن، به سختی خودشونو به تخت رسوندن
بچه ای که منتظر مادرش بود...چرا باید با چنین صحنه ی حال بهم زنی روبه رو میشد؟
مگه اون چه گناهی داشت که...
۸.۷k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.