pawn/پارت ۷۸
از زبان نویسنده:
چانیول از جاش بلند شد و به سمت مینهو رفت... شونه های مینهو رو که از شدت اشک میلرزید رو گرفت و گفت: آبا... نگران نباش... من پیداش میکنم!...
مینهو سرشو بلند کرد و به پسرش نگاه کرد... و گفت: دوهی درست میگه... همتون قربانی کینه توزی من شدین! منو ببخش پسرم...
مینهو هم با حالت زار و نزار از اتاق بیرون رفت...
کارولین به سمت چانیول رفت و اونو در آغوش کشید... چانیول از ته دل اشک میریخت... اظهار پشیمونی میکرد... و میگفت: کارولین... اگه ا/ت رو پیدا نکنم چی؟ بدون اون دووم نمیاریم!
کارولین: آروم باش عزیزم... درست میشه....
******************************************
ا/ت به هتل رفته بود... هنوز میترسید سراغ دوستاش بره... چون میدونست خانوادش قطعا به اولین چیزی که چنگ میزنن تماس با دوستاشه... اول به دنبال پیدا کردن کار رفت... از اونجا که مدرک لیسانس و ارشدش رو از دانشگاه همینجا گرفته بود پس مشکلی توی پیدا کردن کار نداشت... و با توجه به تحصیلات عالیه ای که داشت میتونست توی شرکتهای خوبی مشغول به کار بشه... نزدیک به یه هفته دنبال آگهی های کار رفت... با شرکتهای مختلف مصاحبه کرد... و بلاخره یه شب که خسته و بی رمق به هتل برگشت و روی تختش دراز کشید... گوشیش زنگ خورد... گوشیو برداشت...
-بفرمایین؟
-سلام خانوم... وقتتون بخیر... از شرکت زینوس باهاتون تماس میگیرم
-بله بله... بفرمایین
-شما توی مصاحبه پذیرفته شدین... فردا صبح برای عقد قرارداد تشریف بیارین
-چشم... حتما... ممنونم ازتون...
گوشیو که قطع کرد لبخندی غمگین روی لبش نشست... گوشیشو کنار گذاشت... و دستشو روی شکمش گذاشت و گفت: نی نی کوچولوی من... اوما بلاخره کار پیدا کرد... یکم سختمون میشه... ولی ما دوتایی از پسش برمیایم... توام باهام راه بیا... اوما رو اذیت نکنی باشه؟ باید یکم پول جمع کنیم... چون وقتی تو بخوای به دنیا بیای من دیگه نمیتونم کار کنم... اونوقت کی مراقبمون باشه؟....
وقتی داشت این حرفا رو با خودش میزد بغضی ناگهانی بهش هجوم آورد... اشک تو چشماش جمع شد... قطره ای اشک از چشمش سُر خورد ...
وسط اشکاش لبخندی زد و گفت: ناراحت نیستمااا... چون تو رو دارم... فقط بخاطر بارداری یکم حساس شدم... هورمونام جابجا شدن...
اینو یادت باشه... جز خودمون دوتا... کس دیگه ای وجود نداره... !
*************************************
تهیونگ حال خوبی نداشت... از طرفی دیدن پدر و مادرش با غم بزرگ... از طرف دیگه برادری که روز به روز بیشتر غرق حالت جنون آمیزش میشد... و از طرف دیگه خواهری که دیگه وجود نداشت قلبشو به درد میاورد... از صبح تا شب غصه خوردن برای اینها باعث شده بود که دیگه جایی برای ا/ت باقی نمونه... اونو به راحتی به فراموشی سپرده بود... چون هیچ زمان خالی ای برای اختصاص دادن به اونو نداشت...
چانیول از جاش بلند شد و به سمت مینهو رفت... شونه های مینهو رو که از شدت اشک میلرزید رو گرفت و گفت: آبا... نگران نباش... من پیداش میکنم!...
مینهو سرشو بلند کرد و به پسرش نگاه کرد... و گفت: دوهی درست میگه... همتون قربانی کینه توزی من شدین! منو ببخش پسرم...
مینهو هم با حالت زار و نزار از اتاق بیرون رفت...
کارولین به سمت چانیول رفت و اونو در آغوش کشید... چانیول از ته دل اشک میریخت... اظهار پشیمونی میکرد... و میگفت: کارولین... اگه ا/ت رو پیدا نکنم چی؟ بدون اون دووم نمیاریم!
کارولین: آروم باش عزیزم... درست میشه....
******************************************
ا/ت به هتل رفته بود... هنوز میترسید سراغ دوستاش بره... چون میدونست خانوادش قطعا به اولین چیزی که چنگ میزنن تماس با دوستاشه... اول به دنبال پیدا کردن کار رفت... از اونجا که مدرک لیسانس و ارشدش رو از دانشگاه همینجا گرفته بود پس مشکلی توی پیدا کردن کار نداشت... و با توجه به تحصیلات عالیه ای که داشت میتونست توی شرکتهای خوبی مشغول به کار بشه... نزدیک به یه هفته دنبال آگهی های کار رفت... با شرکتهای مختلف مصاحبه کرد... و بلاخره یه شب که خسته و بی رمق به هتل برگشت و روی تختش دراز کشید... گوشیش زنگ خورد... گوشیو برداشت...
-بفرمایین؟
-سلام خانوم... وقتتون بخیر... از شرکت زینوس باهاتون تماس میگیرم
-بله بله... بفرمایین
-شما توی مصاحبه پذیرفته شدین... فردا صبح برای عقد قرارداد تشریف بیارین
-چشم... حتما... ممنونم ازتون...
گوشیو که قطع کرد لبخندی غمگین روی لبش نشست... گوشیشو کنار گذاشت... و دستشو روی شکمش گذاشت و گفت: نی نی کوچولوی من... اوما بلاخره کار پیدا کرد... یکم سختمون میشه... ولی ما دوتایی از پسش برمیایم... توام باهام راه بیا... اوما رو اذیت نکنی باشه؟ باید یکم پول جمع کنیم... چون وقتی تو بخوای به دنیا بیای من دیگه نمیتونم کار کنم... اونوقت کی مراقبمون باشه؟....
وقتی داشت این حرفا رو با خودش میزد بغضی ناگهانی بهش هجوم آورد... اشک تو چشماش جمع شد... قطره ای اشک از چشمش سُر خورد ...
وسط اشکاش لبخندی زد و گفت: ناراحت نیستمااا... چون تو رو دارم... فقط بخاطر بارداری یکم حساس شدم... هورمونام جابجا شدن...
اینو یادت باشه... جز خودمون دوتا... کس دیگه ای وجود نداره... !
*************************************
تهیونگ حال خوبی نداشت... از طرفی دیدن پدر و مادرش با غم بزرگ... از طرف دیگه برادری که روز به روز بیشتر غرق حالت جنون آمیزش میشد... و از طرف دیگه خواهری که دیگه وجود نداشت قلبشو به درد میاورد... از صبح تا شب غصه خوردن برای اینها باعث شده بود که دیگه جایی برای ا/ت باقی نمونه... اونو به راحتی به فراموشی سپرده بود... چون هیچ زمان خالی ای برای اختصاص دادن به اونو نداشت...
۸.۲k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.