فیک( من♡تو) پارت ۷۲
فیک( من♡تو) پارت ۷۲
ا.ت ویو
سرمو پایین گرفته بودم...و آب دماغمو بالا میکشیدم و با هر باز بسته شدن چشمام قطره اشکم میرخت کف زمین.....
لرز بدنم کم شده بود...از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم تا دستم به دستگیره در برخورد کنه در باز شد....کمی عقب رفتم..
ک نامجون و استف و دیدم...سرمو پایین گرفتم چون با اون عکسا دیگه روم نمیشد بهشون نگا کنم...
نامجون جلوتر اومد و گفت
نامجون: سرتو بگیر بالا تو ک کاری نکردی...
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد ک باهاش چشم تو چشم شدم...چشمانی ک فقط توش مهربونی عشق احترام موج میزد....
استف: باید بریم کمپانی...
ا.ت: کمپانی...
استف: آره باید با رئیس درمورد این موضوع حرف بزنیم....
ا.ت: باشه....
استف رفت و فقط نامجون موند..
نامجون: قوی باش دختر...تو هيچ کاری نکردی ک بخای واسش بترسی....ما همه ازت حمایت میکنیم و میدونیم تو از اون دختراش نیستی...
ا.ت: ممنون..اما همه ک شما نمیشن...
نامجون: همه ما نمیشه اما از بهتر میشه....
ا.ت: هیچ وقت و هیچکس نمیتونه از شما بهتر باشه....
نامجون: فقط ادامه بدی....
ا.ت: سعیمو میکنم...
و بعدش از اتاق رفت بیرون درو بستم و از تو کمد لباس برداشتم...حال حموم رفتن و نداشتم پس با همون وضعیت فقط یه لباس تنم کردم ...از اتاقم بیرون شدم...
از پله ها پایین رفتم..و با استف از خونه بیرون شدم..دم در سوار ماشین شدیم...حتی بادیگارد ها نگاشون عوض شده بود....از همه خجالت میکشم...فقط واسه اون عکسها...
بعدی نیم ساعت به کمپانی رسیدیم...جلو در دوباره پرِ خبرنگار بود...یعنی اینقد دوس دارن درموردش بیفهمنن....
استف پیاده شد و بعدش من..از جلوشون با خجالت ک داشتم رد شدم....ازم سؤال میپرسیدن..اونم فقط درمورد اون عکسها....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
سرمو پایین گرفته بودم...و آب دماغمو بالا میکشیدم و با هر باز بسته شدن چشمام قطره اشکم میرخت کف زمین.....
لرز بدنم کم شده بود...از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم تا دستم به دستگیره در برخورد کنه در باز شد....کمی عقب رفتم..
ک نامجون و استف و دیدم...سرمو پایین گرفتم چون با اون عکسا دیگه روم نمیشد بهشون نگا کنم...
نامجون جلوتر اومد و گفت
نامجون: سرتو بگیر بالا تو ک کاری نکردی...
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد ک باهاش چشم تو چشم شدم...چشمانی ک فقط توش مهربونی عشق احترام موج میزد....
استف: باید بریم کمپانی...
ا.ت: کمپانی...
استف: آره باید با رئیس درمورد این موضوع حرف بزنیم....
ا.ت: باشه....
استف رفت و فقط نامجون موند..
نامجون: قوی باش دختر...تو هيچ کاری نکردی ک بخای واسش بترسی....ما همه ازت حمایت میکنیم و میدونیم تو از اون دختراش نیستی...
ا.ت: ممنون..اما همه ک شما نمیشن...
نامجون: همه ما نمیشه اما از بهتر میشه....
ا.ت: هیچ وقت و هیچکس نمیتونه از شما بهتر باشه....
نامجون: فقط ادامه بدی....
ا.ت: سعیمو میکنم...
و بعدش از اتاق رفت بیرون درو بستم و از تو کمد لباس برداشتم...حال حموم رفتن و نداشتم پس با همون وضعیت فقط یه لباس تنم کردم ...از اتاقم بیرون شدم...
از پله ها پایین رفتم..و با استف از خونه بیرون شدم..دم در سوار ماشین شدیم...حتی بادیگارد ها نگاشون عوض شده بود....از همه خجالت میکشم...فقط واسه اون عکسها...
بعدی نیم ساعت به کمپانی رسیدیم...جلو در دوباره پرِ خبرنگار بود...یعنی اینقد دوس دارن درموردش بیفهمنن....
استف پیاده شد و بعدش من..از جلوشون با خجالت ک داشتم رد شدم....ازم سؤال میپرسیدن..اونم فقط درمورد اون عکسها....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۸.۹k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.