*My mafia friend*PT98
ساعت نزدیکای شیش عصر بود.هوسوک توی کافه ای که همیشه میرفت منتظر جیمین بود تا بیاد...نزدیک به یک ربع گذشته بود که در کافه باز شدو مردی با موهای طلایی وارد کافه شد جیمین بود نگاهشو چرخوندو رفت سمت هوسوک و نشست...
#س.سلام...
مردمک چشمهای جیمین میلرزیدن و مانع این میشدن که ارتباط چشمی بگیره...هوسوک دستای جیمین که روی میز توهم قفل شده بودن رو گرفتو گفت
(میفهمم استرس داری...منم همین حسو دارم...اما از طرفی دل تنگیم برطرف شده...)
جیمین چشمای اشکیش رو به هوسوک دادو گفت
#چرا زودتر نیومدی؟!چرا اصلا زودتر نگفتی بهمون...(بغض)
(متاسفم...تو خودت میدونی که نمیتونستم...)
#از یونگی خبر داری؟!
هوسوک با یاداوری دیدار امروزش با هوسوک گفت
(هوم...امروز اومد پیشم...بهم گفت که هنوز همون حسو بهم داری....باعث خوشحالیم شد.چون واقعا منم همون حس قبلوبه تو دارم...همونجورییی عاشقتم...گفت بخاطرت کنارمیکشه...)
جیمین با شنیدن این حرفا بهت زده گفت
#ی.یونگی هیونگ؟!ای.نا رو گفته...ی.ی.یعنی...م.م.مشکلی.ن.نداره ...
(نه...)
جیمین نگاهی به دستای هوسوک انداختو با دیدن حلقه توی دست هوسوک گفت
#مثل اینکه واقعا نداره...
هردوشون قهوه سفارش دادن قهوه هاشونو خورد حساب کردنو از کافه خارج شدن...هوسوک دستشو توی دست جیمین قفل کردو گفت
#خب...توی این چندسال...چطور بودی؟!
جیمین نیشخندی زدو گف
#بنظرت چشمام چی میگه؟!
هوسوک نگاه گرمشو به چشمای جیمین داد..اون چشما...شاید با دیدن هوسوک از حالت عادی گرد تر شده بوده باشن یا حتی مرمکش بزرگتر شده باشه اما دیگه برقی نداشتن...نفسشو بیون دادو گفت
(میدونی...شبیه اون کهکشانیه که چندوقت پیش توی یه کتاب راجبش خوندم...همونقدر رویایی و عمیق اما انگار دیگه ستاره هاش نوری ندارن...انگاری حالت خوب نیست.انگاری که دیگه ذوقی برای زندگی کردن نداری...)
جیمین تلخندی زدو گفت
#شاید...شاید همینطوره...
هوسوک اب دهنشو قورت دادو گفت
(دوباره درستش میکنم...برق چشماتو برمیگردونم قول میدم)
برای لحظه ای متوقف شدو دست جیمین رو کشید و شروع کرد به بوسیدنش...با ولع لبهایی که نزدیک به هیجده سال از چشیدن طعمشون محروم بود رو میبوسید اونقدری هردو نفس هاشون کم اومد و از هم جدا شدن.برای لحظه ای خیره توی چشمای هم دیگه بودن جیمین سرشو بالا اوردو گفت
#روی قولت حساب باز میکنم)
راهش رو گرفتو رفت...
.
.
یه دوسه تا پارت مونده کلا...
#س.سلام...
مردمک چشمهای جیمین میلرزیدن و مانع این میشدن که ارتباط چشمی بگیره...هوسوک دستای جیمین که روی میز توهم قفل شده بودن رو گرفتو گفت
(میفهمم استرس داری...منم همین حسو دارم...اما از طرفی دل تنگیم برطرف شده...)
جیمین چشمای اشکیش رو به هوسوک دادو گفت
#چرا زودتر نیومدی؟!چرا اصلا زودتر نگفتی بهمون...(بغض)
(متاسفم...تو خودت میدونی که نمیتونستم...)
#از یونگی خبر داری؟!
هوسوک با یاداوری دیدار امروزش با هوسوک گفت
(هوم...امروز اومد پیشم...بهم گفت که هنوز همون حسو بهم داری....باعث خوشحالیم شد.چون واقعا منم همون حس قبلوبه تو دارم...همونجورییی عاشقتم...گفت بخاطرت کنارمیکشه...)
جیمین با شنیدن این حرفا بهت زده گفت
#ی.یونگی هیونگ؟!ای.نا رو گفته...ی.ی.یعنی...م.م.مشکلی.ن.نداره ...
(نه...)
جیمین نگاهی به دستای هوسوک انداختو با دیدن حلقه توی دست هوسوک گفت
#مثل اینکه واقعا نداره...
هردوشون قهوه سفارش دادن قهوه هاشونو خورد حساب کردنو از کافه خارج شدن...هوسوک دستشو توی دست جیمین قفل کردو گفت
#خب...توی این چندسال...چطور بودی؟!
جیمین نیشخندی زدو گف
#بنظرت چشمام چی میگه؟!
هوسوک نگاه گرمشو به چشمای جیمین داد..اون چشما...شاید با دیدن هوسوک از حالت عادی گرد تر شده بوده باشن یا حتی مرمکش بزرگتر شده باشه اما دیگه برقی نداشتن...نفسشو بیون دادو گفت
(میدونی...شبیه اون کهکشانیه که چندوقت پیش توی یه کتاب راجبش خوندم...همونقدر رویایی و عمیق اما انگار دیگه ستاره هاش نوری ندارن...انگاری حالت خوب نیست.انگاری که دیگه ذوقی برای زندگی کردن نداری...)
جیمین تلخندی زدو گفت
#شاید...شاید همینطوره...
هوسوک اب دهنشو قورت دادو گفت
(دوباره درستش میکنم...برق چشماتو برمیگردونم قول میدم)
برای لحظه ای متوقف شدو دست جیمین رو کشید و شروع کرد به بوسیدنش...با ولع لبهایی که نزدیک به هیجده سال از چشیدن طعمشون محروم بود رو میبوسید اونقدری هردو نفس هاشون کم اومد و از هم جدا شدن.برای لحظه ای خیره توی چشمای هم دیگه بودن جیمین سرشو بالا اوردو گفت
#روی قولت حساب باز میکنم)
راهش رو گرفتو رفت...
.
.
یه دوسه تا پارت مونده کلا...
۷۸۲
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.