رمان ~سکوت&شب~ پارت (۱)
رمان ~سکوت&شب~ پارت (۱)
ویو یانگ سو :
زیپِ نیمبوتهای خیسم را پایین کشیدم و کف پاهایم بر سرامیکِ سرد نشست. خانه در تاریکی خفته بود و به جز سکوت، هیچ کس نبود
پالتوی چرمم را روی چوب لباسی گذاشتم .
به این فکر کرد که، آدمیزاد باید کسی را داشته باشد که شبها منتظرش باشد.....
البته من کسی رو ندارم ......
رفتم آشپزخونه تا رامیون درست کنم
گشنه بودم........
وقتی آماده شد نشستم و خوردم هنوز چراغ ها خاموش بود به جز یک لامپ ...
داشتم با خودم فکر میکردم ؟شبها، سکوت میان خانهها میاد.
جالب نیست؟
و میتونی غم و در تاریکی شب حس کنی ..... درد داره.... بیشتر از اونی که فکر کنی ......
امشب کمی زود تر شروع به نوشتن رمانم کردم
__تیکه ای از رمان__
هنگامی که
وقتی روشنایی صبح تاریکیِ شب را بلعید و خورشید رویی نشان داد ....
فهمیدم عمر تاریکیها بسیار کوتاه است.
___________________
ادامه دارد......
ویو یانگ سو :
زیپِ نیمبوتهای خیسم را پایین کشیدم و کف پاهایم بر سرامیکِ سرد نشست. خانه در تاریکی خفته بود و به جز سکوت، هیچ کس نبود
پالتوی چرمم را روی چوب لباسی گذاشتم .
به این فکر کرد که، آدمیزاد باید کسی را داشته باشد که شبها منتظرش باشد.....
البته من کسی رو ندارم ......
رفتم آشپزخونه تا رامیون درست کنم
گشنه بودم........
وقتی آماده شد نشستم و خوردم هنوز چراغ ها خاموش بود به جز یک لامپ ...
داشتم با خودم فکر میکردم ؟شبها، سکوت میان خانهها میاد.
جالب نیست؟
و میتونی غم و در تاریکی شب حس کنی ..... درد داره.... بیشتر از اونی که فکر کنی ......
امشب کمی زود تر شروع به نوشتن رمانم کردم
__تیکه ای از رمان__
هنگامی که
وقتی روشنایی صبح تاریکیِ شب را بلعید و خورشید رویی نشان داد ....
فهمیدم عمر تاریکیها بسیار کوتاه است.
___________________
ادامه دارد......
۲.۴k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.