رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰⁹❀
خوراست میگه دیگه.... تا کجا باید لباسای اون زرافه رو بپوشم؟! که برام خیلی هم بزرگ بود.... تصمیم گرفتم لباس انتخاب کنم.... خو اخه کدوم؟ همش قشنگه خو... تصمیم گرفتم ۵تا از بهترین لباسارو انتخاب کنم... رفتم پیش کیونگ...
کیونگ: خریدت تموم شد؟!
ا/ت: اوهوم...
کیونگ: خوب بزارش رو میز... من حسابشون میکنم...
حساب کردو بعد از چند مینی از لباس فروشی زدیم بیرون... حدود ساعت۱اینا میشد... گشنم شد... هین راه رفتن دستمو کشیدم رو شکمم...
کیونگ: گشنته؟!
ا/ت: ه.. هان؟!
کیونگ: پرسیدم گشنته؟!
ا/ت: اره یکم...
کیونگ: جلوتر یه رستورانه...یخورده تند راه برو برسیم بهش...
ا/ت: باشه...
تند راه رفتم... دیگه به رستوران رسیده بودیم... وایستادمو نفس نفس زدم...
کیونگ: خوب بشین...
ا/ت: باشه...
نشستم... تا اینکه گارسون اومد...
گارسون: قربان چی میل دارید؟!
کیونگ:خوب... ا/ت تو چی میخوای؟!
ا/ت: م.. من؟!
کیونگ: هوم...
باورم نمیشه نظرمو پرسیده... شاید داره جلوی این گارسون خود نمایی میکنه... نمیدونم..
ا/ت: م.. من... سیب زمینی سرخ کرده دوست دارم... کیچیم همینطور...
شاید باورتون نشه همون لحظه هوس کیمچی و سیب زمینی سرخ کرده، کرده بودم...
کیونگ: همینایی که خانم گفت رو بیارید... واسه منم همین باشه...
خیلی گشنم بود... اگه کیونگ اینجا غذا بود... میگرفتم میخوردمش.. اوفف دختر چی میگی؟! از گشنگی کیونگم غذا میبینی...!
چند مین صبر کردم... دیگه داشت صبر لبریز میشد... میخواستم بگم کی غذا میاد... که یهو بله... گارسون رسید...
گارسون: بفرمایید قربان
نزاشته رو میز شروع کردم به خوردن...
کیونگ: یکم ارومتر به منم برسه... من اینجاما....
یهو با این حرفش زود کشیدم عقبو با دهن پر گفتم...
ا/ت: اوم راست میگی...
(ببخشید کم شدـ.. جبران میکنم🫠💜)
خوراست میگه دیگه.... تا کجا باید لباسای اون زرافه رو بپوشم؟! که برام خیلی هم بزرگ بود.... تصمیم گرفتم لباس انتخاب کنم.... خو اخه کدوم؟ همش قشنگه خو... تصمیم گرفتم ۵تا از بهترین لباسارو انتخاب کنم... رفتم پیش کیونگ...
کیونگ: خریدت تموم شد؟!
ا/ت: اوهوم...
کیونگ: خوب بزارش رو میز... من حسابشون میکنم...
حساب کردو بعد از چند مینی از لباس فروشی زدیم بیرون... حدود ساعت۱اینا میشد... گشنم شد... هین راه رفتن دستمو کشیدم رو شکمم...
کیونگ: گشنته؟!
ا/ت: ه.. هان؟!
کیونگ: پرسیدم گشنته؟!
ا/ت: اره یکم...
کیونگ: جلوتر یه رستورانه...یخورده تند راه برو برسیم بهش...
ا/ت: باشه...
تند راه رفتم... دیگه به رستوران رسیده بودیم... وایستادمو نفس نفس زدم...
کیونگ: خوب بشین...
ا/ت: باشه...
نشستم... تا اینکه گارسون اومد...
گارسون: قربان چی میل دارید؟!
کیونگ:خوب... ا/ت تو چی میخوای؟!
ا/ت: م.. من؟!
کیونگ: هوم...
باورم نمیشه نظرمو پرسیده... شاید داره جلوی این گارسون خود نمایی میکنه... نمیدونم..
ا/ت: م.. من... سیب زمینی سرخ کرده دوست دارم... کیچیم همینطور...
شاید باورتون نشه همون لحظه هوس کیمچی و سیب زمینی سرخ کرده، کرده بودم...
کیونگ: همینایی که خانم گفت رو بیارید... واسه منم همین باشه...
خیلی گشنم بود... اگه کیونگ اینجا غذا بود... میگرفتم میخوردمش.. اوفف دختر چی میگی؟! از گشنگی کیونگم غذا میبینی...!
چند مین صبر کردم... دیگه داشت صبر لبریز میشد... میخواستم بگم کی غذا میاد... که یهو بله... گارسون رسید...
گارسون: بفرمایید قربان
نزاشته رو میز شروع کردم به خوردن...
کیونگ: یکم ارومتر به منم برسه... من اینجاما....
یهو با این حرفش زود کشیدم عقبو با دهن پر گفتم...
ا/ت: اوم راست میگی...
(ببخشید کم شدـ.. جبران میکنم🫠💜)
۱۳.۷k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.