فیک( من♡تو) پارت ۵۹
فیک( من♡تو) پارت ۵۹
ا.ت ویو
بعدی رفتن جونگکوک حموم رفتم لباسمو عوض کردم..موهامو شونه کردم و میکاپ کردم قرار بود اول بريم کمپانی و بعد از کمپانی بريم فرش قرمز امشب...
رفتم پایین صبحونه رو آماده کرده بودن..رفتم رو صندلی نشستم...مشغول خوردن شدم....
جیمین: فردا باید واسه ران آماده شد....
ا.ت: ران...
جونگکوک: گفتم ک الانم بیدار نشدی....
ا.ت: جونگکوکاااااا...
جونگکوک: 🤐
شوگا: آره فردا قراره تنیس بازی کنیم....
ا.ت: باشه....
در خونه باز شد و استف اومد....همه بلند شدیم و تعظیم کردیم ک گفت....
استف: جونگکوک ا.ت باید بریم..
جونگکوک: چشم الان سریع آماده میشم...
ا.ت: باشه منم حاظر میشم..
از رو صندلی بلند شدم....و سریع اتاقم اومدم....رو لباسم کتمو پوشیدم و بعدی برداشتن کیف و گوشیم از اتاق بیرون اومدم.....
از پله ها پایین رفتم...ک استف و جونگکوک منتظر بودن...
ا.ت: ببخشید...الان میتونیم بریم....
باهم سوار ماشین شدیم.....
و بعد از رسیدن به کمپانی و آماده شدن که بیشتر از ۳ ساعت زمان گرفت( اسلاید بعدی لباس ا.ت و جونگکوک )....بقیه وقتمون و تو کمپانی موندیم...امروز تونستم با بقیه گروهام کمی حرف بزنم.....زمان رفتن رسيد...دوباره سوار ماشین شدیم.... ۱ ساعت راه بود...کمی استرس داشتم...
ساعت ۶ به محل برگزاری مراسم رسیدیم....فک کنم فقط منو جونگکوک مهمون های ویژه بودیم....از ماشین پیاده شدیم....ازجلو خبرنگارا رد شدیم جلو دوربین ها وایستادم...و ژست گرفتيم..ازمون عکس گرفتن....و بعدش وارد ساختمان شدیم...
با بازیگرا احوالپرسی کردیم و بعدش رو صندلی هامون نشستیم..( خلاصه گفتم چون اگه توضیح میدادم زیاد میشد)
ساعت ۱۲ شب مراسم تموم شد...دوباره برگشتیم کمپانی..و بعدی اینکه لباسامون و عوض کردیم به خونه برگشتیم...پسرا خواب بودن ..اتاقم اومدم و لباسمو با یه لباس راحت عوض کردم...و بعدش چون گرسنم بود..آشپزخونه اومدم...واسم دوتا نودل برداشتم...و مشغول درست کردن شدم...ک صدا پا اومد...منم ک این چند وقت و فیلم ترسناک زیاد نگاه کردم ترسیدم....قابلمه رو برداشتم..و کنار در وایستادم...لامپ ها خاموش بود...و خونه تاريک...صدا پا نزدیک شد..منم قابلمه رو آماده تو دستم نگهداشتم تا اینکه سایه دیدم....با قابلمه حمله کردم....نمیدونم کجاش زدم..اما صدا جونگکوک و شنیدم.....
ا.ت:........
جونگکوک: خنگ خدا...منم...چرا میزنی..آخ..ای ای...
از سرش گرفته بود و اومد رو صندلی نشست...
جونگکوک: چرا ساکتی.....
ا.ت: خب چرا لامپ و روشن نکردی...اینجوری میای خب میترسم....
جونگکوک: وای خدا...هم میزنی هم منو مقصیر میدونی..
ا.ت: خب مقصیر هستی دیگه....
نودلمو رو میز گذاشتم و رفتم تا واسم یه نوشیدنی بردارم که...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۴۰ کامنت
ا.ت ویو
بعدی رفتن جونگکوک حموم رفتم لباسمو عوض کردم..موهامو شونه کردم و میکاپ کردم قرار بود اول بريم کمپانی و بعد از کمپانی بريم فرش قرمز امشب...
رفتم پایین صبحونه رو آماده کرده بودن..رفتم رو صندلی نشستم...مشغول خوردن شدم....
جیمین: فردا باید واسه ران آماده شد....
ا.ت: ران...
جونگکوک: گفتم ک الانم بیدار نشدی....
ا.ت: جونگکوکاااااا...
جونگکوک: 🤐
شوگا: آره فردا قراره تنیس بازی کنیم....
ا.ت: باشه....
در خونه باز شد و استف اومد....همه بلند شدیم و تعظیم کردیم ک گفت....
استف: جونگکوک ا.ت باید بریم..
جونگکوک: چشم الان سریع آماده میشم...
ا.ت: باشه منم حاظر میشم..
از رو صندلی بلند شدم....و سریع اتاقم اومدم....رو لباسم کتمو پوشیدم و بعدی برداشتن کیف و گوشیم از اتاق بیرون اومدم.....
از پله ها پایین رفتم...ک استف و جونگکوک منتظر بودن...
ا.ت: ببخشید...الان میتونیم بریم....
باهم سوار ماشین شدیم.....
و بعد از رسیدن به کمپانی و آماده شدن که بیشتر از ۳ ساعت زمان گرفت( اسلاید بعدی لباس ا.ت و جونگکوک )....بقیه وقتمون و تو کمپانی موندیم...امروز تونستم با بقیه گروهام کمی حرف بزنم.....زمان رفتن رسيد...دوباره سوار ماشین شدیم.... ۱ ساعت راه بود...کمی استرس داشتم...
ساعت ۶ به محل برگزاری مراسم رسیدیم....فک کنم فقط منو جونگکوک مهمون های ویژه بودیم....از ماشین پیاده شدیم....ازجلو خبرنگارا رد شدیم جلو دوربین ها وایستادم...و ژست گرفتيم..ازمون عکس گرفتن....و بعدش وارد ساختمان شدیم...
با بازیگرا احوالپرسی کردیم و بعدش رو صندلی هامون نشستیم..( خلاصه گفتم چون اگه توضیح میدادم زیاد میشد)
ساعت ۱۲ شب مراسم تموم شد...دوباره برگشتیم کمپانی..و بعدی اینکه لباسامون و عوض کردیم به خونه برگشتیم...پسرا خواب بودن ..اتاقم اومدم و لباسمو با یه لباس راحت عوض کردم...و بعدش چون گرسنم بود..آشپزخونه اومدم...واسم دوتا نودل برداشتم...و مشغول درست کردن شدم...ک صدا پا اومد...منم ک این چند وقت و فیلم ترسناک زیاد نگاه کردم ترسیدم....قابلمه رو برداشتم..و کنار در وایستادم...لامپ ها خاموش بود...و خونه تاريک...صدا پا نزدیک شد..منم قابلمه رو آماده تو دستم نگهداشتم تا اینکه سایه دیدم....با قابلمه حمله کردم....نمیدونم کجاش زدم..اما صدا جونگکوک و شنیدم.....
ا.ت:........
جونگکوک: خنگ خدا...منم...چرا میزنی..آخ..ای ای...
از سرش گرفته بود و اومد رو صندلی نشست...
جونگکوک: چرا ساکتی.....
ا.ت: خب چرا لامپ و روشن نکردی...اینجوری میای خب میترسم....
جونگکوک: وای خدا...هم میزنی هم منو مقصیر میدونی..
ا.ت: خب مقصیر هستی دیگه....
نودلمو رو میز گذاشتم و رفتم تا واسم یه نوشیدنی بردارم که...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۴۰ کامنت
۱۲.۲k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲