در اوج تنهایی میمانی چنان که گویی هرگز کسی را نمیشناختی د
در اوج تنهایی میمانی چنان که گویی هرگز کسی را نمیشناختی درهمان لحظه است که نمیدانی از بین دوراهی کدام یک را انتخاب کنی بدون هیچ مکثی به اندازه ی تمام دنیا که گویی غم همه را درخورد جای داده بغضی تمام وجودت را فرا میگیرد چقدر سخت است!...وقتی درآیینه به خود مینگری کسی را میبینی که گویی به اندازه ی تمام سال هایی که یوسف در زندان زلیخا میگذراند گریسته
چشمانی با کوله باری اشک سینه ای که هزاران غم را در خورد جای داده انگار وقتش رسیده که دیگر قفل آن جعبه ی سیاه را باز کنی ومحکم بر زمین بخوری...
اما صدایی که گویی سال هاست شنیده ای و اورا میشناسی تورا فرا میخواند هرچه جلوتر میروی تاریکی مطلق وجودت را پر میکند عجیب است دیگر جایی برای دیدن نیست درکنج همان تاریکی نوری میتابد که گویی قرار است همه چیز را روشن کند ....
.
.
.
.
.
.
.
.
و قطعا تو درهمان لحظه بدون درنگ آن نور را پیدا خواهی کرد...🩸
چشمانی با کوله باری اشک سینه ای که هزاران غم را در خورد جای داده انگار وقتش رسیده که دیگر قفل آن جعبه ی سیاه را باز کنی ومحکم بر زمین بخوری...
اما صدایی که گویی سال هاست شنیده ای و اورا میشناسی تورا فرا میخواند هرچه جلوتر میروی تاریکی مطلق وجودت را پر میکند عجیب است دیگر جایی برای دیدن نیست درکنج همان تاریکی نوری میتابد که گویی قرار است همه چیز را روشن کند ....
.
.
.
.
.
.
.
.
و قطعا تو درهمان لحظه بدون درنگ آن نور را پیدا خواهی کرد...🩸
۱۲.۷k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.