رمـانـ دلـربــایـ کـوچـولـویـ مـنـ🌜💖✨
رمـانـ دلـربــایـ کـوچـولـویـ مـنـ🌜💖✨
#Part_7
#Diyana
تو فکرش بودم که در باز شد و هیکل دانیال نمایان شد، جیغی از سر خوشحالی کشیدم و پریدم بغلش و صورتشو بوسه بارون کردم ولی دانیال با چشمای پر از اشک فقط نگاهم میکرد
+سلام قوربونت بشم،چی شده داداشی؟فدای اون چشمای خوشگلت بشم ،دآبجی کوچولوتو بغل نمیکنی؟
انگار منتظر یه تلنگر بود تا بغلم کنه،محکم منو به خودش چسبونده بود،توی بغلش داشتم حل میشدم
زیر گوشم گفت:
_چرا این کارو کردی دینا؟؟؟
+چیکار کردم مگه داداشی؟
کنار در نشست و به گوشه ی حیاط خیره شد و گفت:
_خاک تو سر من ، خاک تو سر من بی غیرت
با دست محکم میزد توی سرش و به خودش فوش میداد، آروم دستاشو گرفتم و با صدای پر از بغض گفتم:
+آروم باش داداشی، آروم باش
_آروم باشم؟لعنتی له شدم وقتی افسر نگهبان گفت بیا برو آزادی گفتم مگه رضایت دادن گفت بخاطر تویه بی غیرت خواهرت قراره خونبس یه نرد زن دار سی و چند ساله بشه.
+ببین دانیال ، ما نه مادر داریم نه پدر داریم، ما فقط همو داریم مگه نه؟ اگه خدای نکرده،زبونم لال زبونم لال اردلان خان رضایت نمی داد و من تورو از دست میدادم میخواستم چکار کنم؟؟؟ یه لحظه به این فکر کن یه دختر هیفده ساله توی شهر به این بزرگی چیکار باید میکرد؟حالا اتفاقی نیوفتاده درسته شاید تا آخر عمرم دیگه نبینمت ولی میدونم زیر این آسمون بزرگ داری نفس میکشی دانیال توروخدا روز آخری که پیش همیمو خراب نکن میدونم سخته و باور کن برای من سخت تره دیگه خودتو اذیت نکن باشه مگه خودت نیگفتی نمیشه با سرنوشت بازی کرد پس قبول کن دیگه باشه داداشی؟
#Part_7
#Diyana
تو فکرش بودم که در باز شد و هیکل دانیال نمایان شد، جیغی از سر خوشحالی کشیدم و پریدم بغلش و صورتشو بوسه بارون کردم ولی دانیال با چشمای پر از اشک فقط نگاهم میکرد
+سلام قوربونت بشم،چی شده داداشی؟فدای اون چشمای خوشگلت بشم ،دآبجی کوچولوتو بغل نمیکنی؟
انگار منتظر یه تلنگر بود تا بغلم کنه،محکم منو به خودش چسبونده بود،توی بغلش داشتم حل میشدم
زیر گوشم گفت:
_چرا این کارو کردی دینا؟؟؟
+چیکار کردم مگه داداشی؟
کنار در نشست و به گوشه ی حیاط خیره شد و گفت:
_خاک تو سر من ، خاک تو سر من بی غیرت
با دست محکم میزد توی سرش و به خودش فوش میداد، آروم دستاشو گرفتم و با صدای پر از بغض گفتم:
+آروم باش داداشی، آروم باش
_آروم باشم؟لعنتی له شدم وقتی افسر نگهبان گفت بیا برو آزادی گفتم مگه رضایت دادن گفت بخاطر تویه بی غیرت خواهرت قراره خونبس یه نرد زن دار سی و چند ساله بشه.
+ببین دانیال ، ما نه مادر داریم نه پدر داریم، ما فقط همو داریم مگه نه؟ اگه خدای نکرده،زبونم لال زبونم لال اردلان خان رضایت نمی داد و من تورو از دست میدادم میخواستم چکار کنم؟؟؟ یه لحظه به این فکر کن یه دختر هیفده ساله توی شهر به این بزرگی چیکار باید میکرد؟حالا اتفاقی نیوفتاده درسته شاید تا آخر عمرم دیگه نبینمت ولی میدونم زیر این آسمون بزرگ داری نفس میکشی دانیال توروخدا روز آخری که پیش همیمو خراب نکن میدونم سخته و باور کن برای من سخت تره دیگه خودتو اذیت نکن باشه مگه خودت نیگفتی نمیشه با سرنوشت بازی کرد پس قبول کن دیگه باشه داداشی؟
۴.۹k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.