«پارت5»
«پارت5»
توی راه خدا خدا می کرد پدر و مادرش نفهمن که چشمش به کامران افتاد کامران به سمتش اومد
☆سلام
~س.. سلام
☆چیشده؟
~من..باید برم
☆کمک نمی خوای؟
~نه ممنون...
زهرا دوید اواسط راه یک نگاهی به ساعتش انداخت...با کمال تعجب ساعت 7:00 بعد از ظهر و نشون میداد برگشت به سمت کامران ولی اون رفته بود به سمت خونه به راه افتاد زنگ در و زد اما کسی باز نکرد کلیدش که آویز کیوتی بهش بود رو از کیفش دراورد و درون در چرخاند در باز شد نفس عمیقی کشید و گفت:
~آخیش پس هنوز از سفر برنگشتند
انقدر خسته بود که فقط لباسش رو عوض کرد و به سمت تخت رفت و بعد از دقایقی به خوابی فرو رفت در خواب پسری رو دید قد بلند که چون پشتش به زهرا بود اون رو نشناخت نگاهی به اطراف خودش انداخت انگاری در جنگ بودند که چشمش به پرچم بالا سرشان افتاد نوشته ای داشت که نتوانست کامل بخواند اما انگار نوشته بود
{دروازه....}
که ناگهان از خواب بلند شد و..
پایان🎊
توی راه خدا خدا می کرد پدر و مادرش نفهمن که چشمش به کامران افتاد کامران به سمتش اومد
☆سلام
~س.. سلام
☆چیشده؟
~من..باید برم
☆کمک نمی خوای؟
~نه ممنون...
زهرا دوید اواسط راه یک نگاهی به ساعتش انداخت...با کمال تعجب ساعت 7:00 بعد از ظهر و نشون میداد برگشت به سمت کامران ولی اون رفته بود به سمت خونه به راه افتاد زنگ در و زد اما کسی باز نکرد کلیدش که آویز کیوتی بهش بود رو از کیفش دراورد و درون در چرخاند در باز شد نفس عمیقی کشید و گفت:
~آخیش پس هنوز از سفر برنگشتند
انقدر خسته بود که فقط لباسش رو عوض کرد و به سمت تخت رفت و بعد از دقایقی به خوابی فرو رفت در خواب پسری رو دید قد بلند که چون پشتش به زهرا بود اون رو نشناخت نگاهی به اطراف خودش انداخت انگاری در جنگ بودند که چشمش به پرچم بالا سرشان افتاد نوشته ای داشت که نتوانست کامل بخواند اما انگار نوشته بود
{دروازه....}
که ناگهان از خواب بلند شد و..
پایان🎊
۱.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.