متاسفم
متاسفم
امروز روزی بود که باید حرف دلشو میزد
امروز فرصت درخشانی بود...
بلخره میتونست بعد از سالها حرف دلشو بزنه..
اما...اما اگه اون دختر در قلبشو روش ببنده چی؟
اگه اونو از آب جدا کنه چی؟...
براش مهم نبود که چه اتفاقی میوفته...
فقد میخاست حرف دلشو بزنه...با اینکه جواب دخترو از قبل پیش بینی کرده بود....
ا/ت:تهیونگ؟
با صدای دختر از فکرای عمیق و پوچیش بیرون میادو به چشمای براقش نگاه میکنه...
همون چشمایی که اونو اسیر خودش کرده بود...همون چشمایی که اونو جادو کرده بود...
ا/ت:یاا کیم تهیونگ
تهیونگ:ب..بله؟
ا/ت:سه ساعته رفتی تو فکر....به چی فکر میکنی؟
تهیونگ:ه...هیچی*لبخند
ا/ت:میخاستی یچیزی رو بهم بگی
تهیونگ:اوو بله*میاد نزدیک و دستای ا/ت رو میگیره و لبخند میزنه
ا/ت:چیزی شده؟
تهیونگ:خب....من...
ا/ت:تو چی!
تهیونگ:میخام...میخام....
ا/ت:بگو دیگه...
تهیونگ:میخام بشم پادشاه سرزمینت..
ا/ت:هوم؟نمیفهمم...
تهیونگ:میخام با تو پیر بشم...میخام تا عاخر عمرم کنار تو زندگی کنم و بمیرم... میخام تمام لحظه های خوب و بد زندگیمو کنار تو باشم...ا/ت*به چشای ل/ت زل میزنه*میخام تو دنیای تو زندگی کنم!
ا/ت:من...من متاسفم...
تهیونگ:متاسف نباش...ما میتونیم باهم باشیم*لبخند
ا/ت:من...نمیتونم باهات باشم...من علاقه ایی بهت ندارم...من نمیتونم کنارت باشم
تهیونگ:همونطور که حدس زده بودم*دستای ا/ت رو ول میکنه*این عشق یه عشق غیر ممکنه....باشه...به مجبورت نمیکنم....مواظب خودت باش و همیشه شاد زندگی کن ماه من!*پیشونی ا/ت رو میبوسه و آروم از اونجا دور میشه
ا/ت:تهیونگ*بلند
تهیونگ:*برمیگرده و به ا/ت نگاه میکنه
ا/ت:کجا میری؟
تهیونگ:*لبخند*میخاستم قبل از اینکه از کشور برم تورو مال خودم کنم...ولی...نشد و تورو برای همیشه از دست دادم*لبخند*میرم...شاید بتونم این عشقو فراموش کنم!.....
برین عرر بزنین عرررر
امروز روزی بود که باید حرف دلشو میزد
امروز فرصت درخشانی بود...
بلخره میتونست بعد از سالها حرف دلشو بزنه..
اما...اما اگه اون دختر در قلبشو روش ببنده چی؟
اگه اونو از آب جدا کنه چی؟...
براش مهم نبود که چه اتفاقی میوفته...
فقد میخاست حرف دلشو بزنه...با اینکه جواب دخترو از قبل پیش بینی کرده بود....
ا/ت:تهیونگ؟
با صدای دختر از فکرای عمیق و پوچیش بیرون میادو به چشمای براقش نگاه میکنه...
همون چشمایی که اونو اسیر خودش کرده بود...همون چشمایی که اونو جادو کرده بود...
ا/ت:یاا کیم تهیونگ
تهیونگ:ب..بله؟
ا/ت:سه ساعته رفتی تو فکر....به چی فکر میکنی؟
تهیونگ:ه...هیچی*لبخند
ا/ت:میخاستی یچیزی رو بهم بگی
تهیونگ:اوو بله*میاد نزدیک و دستای ا/ت رو میگیره و لبخند میزنه
ا/ت:چیزی شده؟
تهیونگ:خب....من...
ا/ت:تو چی!
تهیونگ:میخام...میخام....
ا/ت:بگو دیگه...
تهیونگ:میخام بشم پادشاه سرزمینت..
ا/ت:هوم؟نمیفهمم...
تهیونگ:میخام با تو پیر بشم...میخام تا عاخر عمرم کنار تو زندگی کنم و بمیرم... میخام تمام لحظه های خوب و بد زندگیمو کنار تو باشم...ا/ت*به چشای ل/ت زل میزنه*میخام تو دنیای تو زندگی کنم!
ا/ت:من...من متاسفم...
تهیونگ:متاسف نباش...ما میتونیم باهم باشیم*لبخند
ا/ت:من...نمیتونم باهات باشم...من علاقه ایی بهت ندارم...من نمیتونم کنارت باشم
تهیونگ:همونطور که حدس زده بودم*دستای ا/ت رو ول میکنه*این عشق یه عشق غیر ممکنه....باشه...به مجبورت نمیکنم....مواظب خودت باش و همیشه شاد زندگی کن ماه من!*پیشونی ا/ت رو میبوسه و آروم از اونجا دور میشه
ا/ت:تهیونگ*بلند
تهیونگ:*برمیگرده و به ا/ت نگاه میکنه
ا/ت:کجا میری؟
تهیونگ:*لبخند*میخاستم قبل از اینکه از کشور برم تورو مال خودم کنم...ولی...نشد و تورو برای همیشه از دست دادم*لبخند*میرم...شاید بتونم این عشقو فراموش کنم!.....
برین عرر بزنین عرررر
۱۳.۸k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.