چند پارتی( آسمان تنهای من ) پارت ۳
چند پارتی( آسمان تنهای من ) پارت ۳
ا.ت ویو
ا.ت: خب منم ازت کمکمیخام...
جونگکوک: کمک...بگو...بگو..هرکاری بیتونم واست انجام میدم.....
ا.ت: خب من یکیو دوس دارم...اما اون یکی دیگه رو دوس داره.....نمیدونم چیکار کنم.....بهش بگم یا نه.
جونگکوک:یکیو دوس داری.....اون پسر خوش شانس کیه.....من میشناسمش .
*میدونی اونپسر خوش شانس خودتی...اما متاسفانه نمیشه...تو اونودوس داری...پس مجبورم من خودمو قربانی کنم....تا تو بهش برسی....*
ا.ت: خب نه ..تو اونو نمیشناسی.....تا به حال اونو نديدی....
جونگکوک: خب گفتی...دوسش داری اما اون یکی دیگه رو دوس داره.....
ا.ت: اهوم....
جونگکوک: نمیدونم چه بگم...شاید اون واسه تو نباشه...ک یکی دیگه رو دوس داره...شاید تو تا به حال با نیمه گمشدت آشنا نشدی..شاید واقعا با يکی آشنا شی ک واقعا دوست داره.پس ولش کن.....خوتو واسش ناراحت نکن
ا.ت: اوک...ممنون....
*باهم برگشتیم خونه......اون طبقه بالا آپارتمان بود.....
دم در خونه ازش خداحافظی کردم....و درو با کلید باز کردم.....مامانم خونه بود و بابام ازکار برنگشته بود......تو خانوادم مامان بابام و یه داداش کوچیکم بود.....
بعد از سلام ..به اتاقم رفتم......
لباسمو عوضکردم...خسته بودم...ناراحت بودم....نمیدونم چیکار کنم.....*
"مامانم اتاقم اومد....."
کنارم رو تخت نشست...و گفت....
مامان ا.ت: ا.ت...حالت خوبه......
ا.ت: اره....مامان جون....
مامان ا.ت: اما چشمات چیزی دیگهِ میگه....
ا.ت: مامان...( باگریه)....
*سرمو رو شونش گذاشتم......و از تهی دل گریه کردم.....*
مامان ا.ت : ا.ت...دخترم..چه شده.....چرا چیزی نمیگی....
ات: هق..هق...
مامان ا.ت: داری نگرانم میکنی...
*سرمو از رو شونش برداشتم و اشکامو پاک کردم.....نمیتونستم بهش بگم........*
ا.ت: چیزی نیس.....
مامان ا.ت: میخای من باور کنم....
ا.ت: هق..نه واقعا ...هق...چیزینیس.
مامان ا.ت: ا.ت....هر چیزی هس بهم بگو باهم حالش میکنیم......
ا.ت: نه واقعا چیزی نیس......
مامان ا.ت: باشه......
پیشونیم و بوسید و از رو تخت بلند شد......
مامان ا.ت: شب بخیر...
ا.ت: شب بخیر.....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
ا.ت: خب منم ازت کمکمیخام...
جونگکوک: کمک...بگو...بگو..هرکاری بیتونم واست انجام میدم.....
ا.ت: خب من یکیو دوس دارم...اما اون یکی دیگه رو دوس داره.....نمیدونم چیکار کنم.....بهش بگم یا نه.
جونگکوک:یکیو دوس داری.....اون پسر خوش شانس کیه.....من میشناسمش .
*میدونی اونپسر خوش شانس خودتی...اما متاسفانه نمیشه...تو اونودوس داری...پس مجبورم من خودمو قربانی کنم....تا تو بهش برسی....*
ا.ت: خب نه ..تو اونو نمیشناسی.....تا به حال اونو نديدی....
جونگکوک: خب گفتی...دوسش داری اما اون یکی دیگه رو دوس داره.....
ا.ت: اهوم....
جونگکوک: نمیدونم چه بگم...شاید اون واسه تو نباشه...ک یکی دیگه رو دوس داره...شاید تو تا به حال با نیمه گمشدت آشنا نشدی..شاید واقعا با يکی آشنا شی ک واقعا دوست داره.پس ولش کن.....خوتو واسش ناراحت نکن
ا.ت: اوک...ممنون....
*باهم برگشتیم خونه......اون طبقه بالا آپارتمان بود.....
دم در خونه ازش خداحافظی کردم....و درو با کلید باز کردم.....مامانم خونه بود و بابام ازکار برنگشته بود......تو خانوادم مامان بابام و یه داداش کوچیکم بود.....
بعد از سلام ..به اتاقم رفتم......
لباسمو عوضکردم...خسته بودم...ناراحت بودم....نمیدونم چیکار کنم.....*
"مامانم اتاقم اومد....."
کنارم رو تخت نشست...و گفت....
مامان ا.ت: ا.ت...حالت خوبه......
ا.ت: اره....مامان جون....
مامان ا.ت: اما چشمات چیزی دیگهِ میگه....
ا.ت: مامان...( باگریه)....
*سرمو رو شونش گذاشتم......و از تهی دل گریه کردم.....*
مامان ا.ت : ا.ت...دخترم..چه شده.....چرا چیزی نمیگی....
ات: هق..هق...
مامان ا.ت: داری نگرانم میکنی...
*سرمو از رو شونش برداشتم و اشکامو پاک کردم.....نمیتونستم بهش بگم........*
ا.ت: چیزی نیس.....
مامان ا.ت: میخای من باور کنم....
ا.ت: هق..نه واقعا ...هق...چیزینیس.
مامان ا.ت: ا.ت....هر چیزی هس بهم بگو باهم حالش میکنیم......
ا.ت: نه واقعا چیزی نیس......
مامان ا.ت: باشه......
پیشونیم و بوسید و از رو تخت بلند شد......
مامان ا.ت: شب بخیر...
ا.ت: شب بخیر.....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۰.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲