فیک( من♡تو) پارت ۴۵
فیک( من♡تو) پارت ۴۵
ا.ت ویو
با سوزیش دستم بیدار شدم........چشمام کمی تار میدید...چند بارِ باز و بستش کردم تا دیدم خوب شد.......به اطرافم نگا کردم..تو اتاقم بود......به دستم نگا کردم....سِرُم بهش وصلبود.......
کسی تو اتاق نبود....یعنی چیم شده......
درد سرم کم شده بود.....
به بیرون نگا کردم....هوا تاریک بود....شب شده........تو همین فکرا بودم در اتاق باز شد.....جونگکوک اومد تو.....
تا دید بیدارم.....گفت....
جونگکوک: بهوش اومدی....
ا.ت: من چیم شده.....
جونگکوک: هیچی.....غش کردی.....دکتر خبر کردیم...گفت واسه استرس و ضعف بوده....این چند وقت رژیم باعث شده ضعیف بیشه......و این خبر های بد امروز........
ا.ت: آها...
جونگکوک: الان حالت خوبه.....
ا.ت: خوبم......
جونگکوک: باشه...شام آمادست...من واست میارم......
ا.ت: نه لازم نیس...من خودم میام.....
جونگکوک: با سِرُم تو دستت....
به دستم نگا کردم...آره درست میگه.....
جونگکوک: تو صبر کن...من میارم.....
ا.ت:باشه.....
جونگکوک از اتاق رفت بیرون.......و بعد از ۵ دقیقه ی اومد......تو دستش یه سینی غذا بود.........
سینی رو جلوم گذاشت....و خودشم کنارم رو تخت نشست........
جونگکوک: خب الان کمی بلند بشین...تا بیتونی بخوریش.....
کمی بلند نشستم....جونگکوکم بالشمو درست کرد........
یه کاسه سوپ........برنج......و کمی گوشت....
ا.ت: اینا زیاده.......من نمیتونم بخورمش.....
جونگکوک: دوباره حالت بد میشه.......
ا.ت: باشه.....اما مطمئن نیستم همشو بخورم.......
جونگکوک: الان بخور ......هرچقد تونستی......
ا.ت: باشه...
شروع به خوردن کردم........جونگکوک نگام میکرد...این معذبم میکرد...و نمیتونستم غذامو بخورم......
ا.ت: میشه اینقد نگا نکنی......
جونگکوک: ها...نگا من ک بهت نگا نکردم......
ا.ت: تو تا الان داشتی منو دید میزدی.....
جونگکوک: من نبودم....
ا.ت: آره من بودم.....
جونگکوک: سرد شد بخوریش.......
ا.ت: میخورم فقط نگام نکن.....
جونگکوک: باشه.......
صورتش و اونور کرد......
جونگکوک: الان خوبه....
ا.ت: آره.....
دوباره مشغول خوردن شدم..........
نمیدونم چجوری اما تمومش کردم..........
ا.ت: آخیش.....تموم شد.....
جونگکوک نگام کرد.........
جونگکوک: تو ک گفتی نمیتونی همشو بخوری......
ا.ت: الان ک تونستم......
دستشو سمتم دراز کرد.......ساکت شدم...........با انگشتش....برنج ک کنار لبم بود و پاک کرد...
جونگکوک: خب پس من میرم..خوب بخوابی......هی ا.ت...کجایِ.......
ا.ت:ها.....
جونگکوک: دوباره چت شد.....
ا.ت: هیچی....
جونگکوک: باشه.....پس من رفتم.....
ا.ت: باشه...شب خوش.....
از اتاق رفت بیرون........اون الان به صورتم دست زد...........با انگشتش......وای خدا...الانه ک بیمریم........
دستمو رو قلبم گذاشتم......خیلی تند میزد.....چیم شده........
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
با سوزیش دستم بیدار شدم........چشمام کمی تار میدید...چند بارِ باز و بستش کردم تا دیدم خوب شد.......به اطرافم نگا کردم..تو اتاقم بود......به دستم نگا کردم....سِرُم بهش وصلبود.......
کسی تو اتاق نبود....یعنی چیم شده......
درد سرم کم شده بود.....
به بیرون نگا کردم....هوا تاریک بود....شب شده........تو همین فکرا بودم در اتاق باز شد.....جونگکوک اومد تو.....
تا دید بیدارم.....گفت....
جونگکوک: بهوش اومدی....
ا.ت: من چیم شده.....
جونگکوک: هیچی.....غش کردی.....دکتر خبر کردیم...گفت واسه استرس و ضعف بوده....این چند وقت رژیم باعث شده ضعیف بیشه......و این خبر های بد امروز........
ا.ت: آها...
جونگکوک: الان حالت خوبه.....
ا.ت: خوبم......
جونگکوک: باشه...شام آمادست...من واست میارم......
ا.ت: نه لازم نیس...من خودم میام.....
جونگکوک: با سِرُم تو دستت....
به دستم نگا کردم...آره درست میگه.....
جونگکوک: تو صبر کن...من میارم.....
ا.ت:باشه.....
جونگکوک از اتاق رفت بیرون.......و بعد از ۵ دقیقه ی اومد......تو دستش یه سینی غذا بود.........
سینی رو جلوم گذاشت....و خودشم کنارم رو تخت نشست........
جونگکوک: خب الان کمی بلند بشین...تا بیتونی بخوریش.....
کمی بلند نشستم....جونگکوکم بالشمو درست کرد........
یه کاسه سوپ........برنج......و کمی گوشت....
ا.ت: اینا زیاده.......من نمیتونم بخورمش.....
جونگکوک: دوباره حالت بد میشه.......
ا.ت: باشه.....اما مطمئن نیستم همشو بخورم.......
جونگکوک: الان بخور ......هرچقد تونستی......
ا.ت: باشه...
شروع به خوردن کردم........جونگکوک نگام میکرد...این معذبم میکرد...و نمیتونستم غذامو بخورم......
ا.ت: میشه اینقد نگا نکنی......
جونگکوک: ها...نگا من ک بهت نگا نکردم......
ا.ت: تو تا الان داشتی منو دید میزدی.....
جونگکوک: من نبودم....
ا.ت: آره من بودم.....
جونگکوک: سرد شد بخوریش.......
ا.ت: میخورم فقط نگام نکن.....
جونگکوک: باشه.......
صورتش و اونور کرد......
جونگکوک: الان خوبه....
ا.ت: آره.....
دوباره مشغول خوردن شدم..........
نمیدونم چجوری اما تمومش کردم..........
ا.ت: آخیش.....تموم شد.....
جونگکوک نگام کرد.........
جونگکوک: تو ک گفتی نمیتونی همشو بخوری......
ا.ت: الان ک تونستم......
دستشو سمتم دراز کرد.......ساکت شدم...........با انگشتش....برنج ک کنار لبم بود و پاک کرد...
جونگکوک: خب پس من میرم..خوب بخوابی......هی ا.ت...کجایِ.......
ا.ت:ها.....
جونگکوک: دوباره چت شد.....
ا.ت: هیچی....
جونگکوک: باشه.....پس من رفتم.....
ا.ت: باشه...شب خوش.....
از اتاق رفت بیرون........اون الان به صورتم دست زد...........با انگشتش......وای خدا...الانه ک بیمریم........
دستمو رو قلبم گذاشتم......خیلی تند میزد.....چیم شده........
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۹.۷k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲