senariu
تک پارتـے
؋ـوریـہ ے ۱۹۱۲ فرانسه
لیدی ویو
صفحه ی آخر دفترش رو باز کرد...در حالی که اشک هایش صورتش را خیس کرده بودند نوشت ...
_ شانزده هفته گذشت موسیو .ممنون بابت همه چیز متانویا...
مست بوی تنت _ مادام لوفر _
کتاب را زیر تخت گذاشت و به سمت پل حرکت کرد . شروع کرد به اورثینک کردن درباره ی هر اتفاقی که باهم تجربه کردن. خنده ها، گریه ها، خوشگذرونی ها، دعواها و مهم تر از همه...خاطرات
نزدیک پل که شد پسری جوانی را دید .پسری که عمرا عطر تنش، حس مأیوس کننده اش و آرامش وجودش را فراموش کند. به سمت پسر رفت و بغلش ایستاد.
_ اومدی مطمئن شی خودم رو پرت می کنم یا نه؟
_ خیر مادام، اومدم مطمئن شم شانزده هفته گذشته یا نه..!
_ انقدر برای مرگم مشتاقی؟
_ برای مرگمان مشتاقم
- کافیه،... لوران در قصر خواب است لطفا مراقبش باش او تنها سهم من از این دنیا است فقط نزار مثل خودت انقدر پست شود...
آرام دم گوش دختر زمزمه کرد ..مادام معشوقه ات دیوانگی را از تو اموخته ...و بعد زیر گوش دختر را بوسید.
هاله ای از اشک دور چشمان دختر نقش بست .لبخند کوچکی روی لبش امد گفت: حیف که این دنیا برای دوست داشتنت و تمام آرزو هایمان کوتاه بود...
پسر برای اخرین بار موهای دختر را نوازش کرد ....و ارام لب زد...قسم به غرورم...که در زندگی بعدی ،حتی اگر تو پرنسس باشی و من یک سرباز ...باز هم دنبالت می گردم . ودوباره عاشقت می شوم .
صورت دختر را در دست گرفت و آرام او را بوسید .
ساعت شهر به صدا در امد و شانزده هفته به پایان رسید
۲۵ سال بعد فرانسه *
_بابا لوران...چه اتفاقی برای مادام و موسیو افتاد؟
- افسانه ها میگن راس ساعت دوازده شب آنها خودشون را از پل یک رودخانه پایین انداختن و الان ،مادام پرنسس ماه و موسیو پرنس خورشید است .
_ ولی موسیو قول داده بود
_ درسته و سر قولش ماند .
موسیو دوباره عاشق مادام شد. اما در جسمی دیگر
_ ولی چه جوری؟
پدر خنده ای کرد و گفت: اون را دیگر خودت خواهی فهمید کوچولوی من... !
.......................................
تامامم
خلاقیتم ته کشیده( *-*)
منم همین طور دارلینگ
.................
حمایت کنی بد نیست: )
بلایک...زحمت کشیدم خب
؋ـوریـہ ے ۱۹۱۲ فرانسه
لیدی ویو
صفحه ی آخر دفترش رو باز کرد...در حالی که اشک هایش صورتش را خیس کرده بودند نوشت ...
_ شانزده هفته گذشت موسیو .ممنون بابت همه چیز متانویا...
مست بوی تنت _ مادام لوفر _
کتاب را زیر تخت گذاشت و به سمت پل حرکت کرد . شروع کرد به اورثینک کردن درباره ی هر اتفاقی که باهم تجربه کردن. خنده ها، گریه ها، خوشگذرونی ها، دعواها و مهم تر از همه...خاطرات
نزدیک پل که شد پسری جوانی را دید .پسری که عمرا عطر تنش، حس مأیوس کننده اش و آرامش وجودش را فراموش کند. به سمت پسر رفت و بغلش ایستاد.
_ اومدی مطمئن شی خودم رو پرت می کنم یا نه؟
_ خیر مادام، اومدم مطمئن شم شانزده هفته گذشته یا نه..!
_ انقدر برای مرگم مشتاقی؟
_ برای مرگمان مشتاقم
- کافیه،... لوران در قصر خواب است لطفا مراقبش باش او تنها سهم من از این دنیا است فقط نزار مثل خودت انقدر پست شود...
آرام دم گوش دختر زمزمه کرد ..مادام معشوقه ات دیوانگی را از تو اموخته ...و بعد زیر گوش دختر را بوسید.
هاله ای از اشک دور چشمان دختر نقش بست .لبخند کوچکی روی لبش امد گفت: حیف که این دنیا برای دوست داشتنت و تمام آرزو هایمان کوتاه بود...
پسر برای اخرین بار موهای دختر را نوازش کرد ....و ارام لب زد...قسم به غرورم...که در زندگی بعدی ،حتی اگر تو پرنسس باشی و من یک سرباز ...باز هم دنبالت می گردم . ودوباره عاشقت می شوم .
صورت دختر را در دست گرفت و آرام او را بوسید .
ساعت شهر به صدا در امد و شانزده هفته به پایان رسید
۲۵ سال بعد فرانسه *
_بابا لوران...چه اتفاقی برای مادام و موسیو افتاد؟
- افسانه ها میگن راس ساعت دوازده شب آنها خودشون را از پل یک رودخانه پایین انداختن و الان ،مادام پرنسس ماه و موسیو پرنس خورشید است .
_ ولی موسیو قول داده بود
_ درسته و سر قولش ماند .
موسیو دوباره عاشق مادام شد. اما در جسمی دیگر
_ ولی چه جوری؟
پدر خنده ای کرد و گفت: اون را دیگر خودت خواهی فهمید کوچولوی من... !
.......................................
تامامم
خلاقیتم ته کشیده( *-*)
منم همین طور دارلینگ
.................
حمایت کنی بد نیست: )
بلایک...زحمت کشیدم خب
۱۴.۸k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.