ف۲ پ ۴۸
ف۲ پ ۴۸
پایان فلش بک *
با رسیدن به کوه ماشین آشنایی رو درحال رفتن دید و یونایی که با حرس خاک رو سمتش پرتاب میکرد از ماشین پیاده شد و با تمام توانش زد تو سر یونا که با چهره متعجب روبرو شد
+داداش؟
_ داداش و زهر مار بزنم صدا بز بدی؟
+ نمیتونیاااا
_ نمیتونم؟ باش
با این حرف هوپی یونا با سرعت فرار کرد و جیهوپم پشتش افتاد و این دویدن ها دقایق زیادی بالای کوه اتفاق افتاد که حتی ادوارد واردش شد و نزدیک بود به دست هوپی کتک بخوره
...........
کوک*
وارد خونه شدم نگاهی بهش کردم که الان رنگ و رویی نداره به ارومی در رو بستم که صدایی نیاد دیگه حتی صدای آشپزی جینم نمیومد چون حالشو نداشت اروم سمت آشپزخونه رفتم یه شیر موز برداشتم و شروع به خوردن کردم داشتم میرفتم رو مبل بشینم که یهو ضربه ای به کمرم اومد
_ بلند شو از روم نره خرررر
با استرس سرم رو برگردوندم که یونگی رو درحالی که خودش رو دور روکش پیچونده دیدم به خاطر قیافش خندم رو کنترل کردم
_ چیزه از کیه اینجایی؟
_ از صبح ...والا یه نگا بنداز
_ خب با روکش یکی شدی ..جررر
شروع به خندیدن کردم که یه پسی از جیمین خوردم
_ صدات کل خونه رو گرفته
_ خب خوبه که
_ همه خوابن کجا خوبه؟
_هعی
روی مبل تک نفره ولو شدم
_ ولی یه زمانی هیچکدوممون نمیخوابیدیم
لبخند غم ناکی زدم با یاد اوری خاطراتی که با یونا داشتیم به بقیه نگاه کردم انگار همشون با من یاد یه خاطره افتادن نفس عمیقی کشیدم و سمت اتاقم که با تهیونگ یکی بود رفتم و رو تخت ولو شدم این خونه.....انگار کسی توش زندگی نمیکرد
.......
ملینا بین جمعیت سرش پایینه پدرش نگاه وحشتناکی بهش میکرد
_ الحق که به برادرت رفتی ...یه چیز ازت خواستم
با کلمه آخرش دستش رو روی میز کوبید که باعث لرزش بدن ملینا و برادرش شد
_ پدر اون....
_ با چه حقی حرف میزنیننننن
_ ما قصد بدی نداشتیم
_ ساکتتتت ...گمشین و تا وقتی جنازه اون افراد رو پیدا کردین برنگردین
زن جوانی که کنارش نشسته بود دستش رو به ارومی روی دستش گذاشت
+ حرس نخور عزیزم اشکالی نداره ....بالاخره میفهمن
پسر بدون حرفی دست خواهرش رو گرفت و از عمارت خارج شدن ملینا با عصبانیت سمت برادرش برگشت
+ داداششش تو به من قول دادی این عمارت برا ما میشه
_ میدونم میدونم ....به وقتش
+ کو وقتش؟
پسر شونه خواهرش رو گرفت
_ ببین.....نیاز به آدم داریم ....به وقتش میرسیم بهشون
ملینا .......
پایان فلش بک *
با رسیدن به کوه ماشین آشنایی رو درحال رفتن دید و یونایی که با حرس خاک رو سمتش پرتاب میکرد از ماشین پیاده شد و با تمام توانش زد تو سر یونا که با چهره متعجب روبرو شد
+داداش؟
_ داداش و زهر مار بزنم صدا بز بدی؟
+ نمیتونیاااا
_ نمیتونم؟ باش
با این حرف هوپی یونا با سرعت فرار کرد و جیهوپم پشتش افتاد و این دویدن ها دقایق زیادی بالای کوه اتفاق افتاد که حتی ادوارد واردش شد و نزدیک بود به دست هوپی کتک بخوره
...........
کوک*
وارد خونه شدم نگاهی بهش کردم که الان رنگ و رویی نداره به ارومی در رو بستم که صدایی نیاد دیگه حتی صدای آشپزی جینم نمیومد چون حالشو نداشت اروم سمت آشپزخونه رفتم یه شیر موز برداشتم و شروع به خوردن کردم داشتم میرفتم رو مبل بشینم که یهو ضربه ای به کمرم اومد
_ بلند شو از روم نره خرررر
با استرس سرم رو برگردوندم که یونگی رو درحالی که خودش رو دور روکش پیچونده دیدم به خاطر قیافش خندم رو کنترل کردم
_ چیزه از کیه اینجایی؟
_ از صبح ...والا یه نگا بنداز
_ خب با روکش یکی شدی ..جررر
شروع به خندیدن کردم که یه پسی از جیمین خوردم
_ صدات کل خونه رو گرفته
_ خب خوبه که
_ همه خوابن کجا خوبه؟
_هعی
روی مبل تک نفره ولو شدم
_ ولی یه زمانی هیچکدوممون نمیخوابیدیم
لبخند غم ناکی زدم با یاد اوری خاطراتی که با یونا داشتیم به بقیه نگاه کردم انگار همشون با من یاد یه خاطره افتادن نفس عمیقی کشیدم و سمت اتاقم که با تهیونگ یکی بود رفتم و رو تخت ولو شدم این خونه.....انگار کسی توش زندگی نمیکرد
.......
ملینا بین جمعیت سرش پایینه پدرش نگاه وحشتناکی بهش میکرد
_ الحق که به برادرت رفتی ...یه چیز ازت خواستم
با کلمه آخرش دستش رو روی میز کوبید که باعث لرزش بدن ملینا و برادرش شد
_ پدر اون....
_ با چه حقی حرف میزنیننننن
_ ما قصد بدی نداشتیم
_ ساکتتتت ...گمشین و تا وقتی جنازه اون افراد رو پیدا کردین برنگردین
زن جوانی که کنارش نشسته بود دستش رو به ارومی روی دستش گذاشت
+ حرس نخور عزیزم اشکالی نداره ....بالاخره میفهمن
پسر بدون حرفی دست خواهرش رو گرفت و از عمارت خارج شدن ملینا با عصبانیت سمت برادرش برگشت
+ داداششش تو به من قول دادی این عمارت برا ما میشه
_ میدونم میدونم ....به وقتش
+ کو وقتش؟
پسر شونه خواهرش رو گرفت
_ ببین.....نیاز به آدم داریم ....به وقتش میرسیم بهشون
ملینا .......
۲.۷k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.