ما سه تا رفیق بودیم
ما سه تا رفیق بودیم
هر رفاقتی از یه جایی شروع میشه. رفاقت ما از کمبود نیمکت شروع شد تو کلاس ما ۱۵ تا نیمکت بود و سی و یک دانش آموز،پس رو یه نیمکت سه نفر نشستن؛ من و مهدی و میثم...کنار هم نوشتن یاد گرفتیم،خوندن یادگرفتیم.
ولی بیشتر از همه چی رفاقت یاد گرفتیم
نارنگی یا ساندویچ نون پنیر، فرقی نداشت. هرکدوم هرچی میاوردیم سه قسمت میکردیم.
بعد از چند ماه یکی از بچه ها مدرسشو عوض کرد،حالا جا بود که دو نفری بشینیم ولی هیچکدوم نرفتیم.
ما سه تا کنار هم موندیم؛
نه رو نیکمت...تو رفاقت...سال های سال کنار هم بودیم
شادی و غم...خنده و گریه،هرچی داشتیم تقسیم میکردیم.
ده یازده سال گذشت، یه روز تو پارک نشسته بودیم که میثم پرسید بچه ها چی میتونه این رفاقت مارو تموم کنه؟مهدی گفت هیچی...
بعد هردو نگاه کردن به من...گفتم یه چی که نتونیم باهم تقسیمش کنیم.
گفتن مثلا چی! گفتم نمیدونم. چند ماه بعد جلسه ی دوم کلاس زبان وقتی از در آموزشگاه اومدیم بیرون اولین بارون پاییزی اومد، پس برگشتیم تو راهرو آموزشگاه تا بارون بند بیاد. چند لحظه بعد یه دختر با شال بنفش وارد راهرو شد.
چشماش رو که دیدم هرچی کلمه انگلیسی یاد گرفته بودم یادم رفت..فقط میدونم اون خیلی قشنگ تر از بیوتیفول بود.
بارون بند اومد. بارون فقط اومده بود که من اونو ببینم.
تو تمام راه برگشت بهش فکر میکردم
تو فکرو خیالش بودم که مهدی زنگ زد.
نفهمیدم درست چی میگه فقط فهمیدم که عاشق دختر شال بنفش شده...هیچی نگفتم.
شب میثم پیام داد و گفت امروز اون دختره که شال بنفش داشت و دیدی؟خیلی ازش خوشم اومده...بازم هیچی نگفتم.
تازه فهمیدم چی میتونه این رفاقت رو تموم کنه." چون فقط عشقت رو نمیتونی با کسی تقسیم کنی."
اون شب که من تا صبح بیدار بودم،میثم و مهدی حسابی از خجالت هم دراومده بودن.
فهمیده بودن که هردو یه نفرو دوس دارن. تازه از دل من بی خبر بودن. نمیدونم بین مهدی و میثم چه گذشته بود که دیگه باهم حرف نمیزدن فقط پیش من از نارفیقی اون یکی میگفتن.
چند هفته بعد میثم زنگ زدو گفت شمارش رو گرفتم
گفتم شماره ی کی؟
گفت همون که ازش خوشم اومده بود، شال بنفش داشت.
گوشی از دستم افتاد...صفحش تَرَک خورد. صدای الو الو گفتنش رو میشنیدم.
گوشی رو برداشتم و گفتم بگو
گفت من نمیدونم چطور باهاش سرحرف رو باز کنم، نمیدونم باید چی بهش بگم کمکم میکنی؟
قرار شد هر پیامی که دختره میفرسته میثم بفرسته برای من، من جوابش رو بفرستم برا میثم، میثم بفرسته برا کسی که دوسش داره و من یواشکی دوسش دارم.
اسمش باران بود
پس شماره میثم رو تو گوشیم باران سیو کردم برای چند ماه شب تا صبح با باران چت میکردم. می گفتیم و می خندیدیم، درد و دل میکردیم و از رویا هامون حرف میزدیم!
_(ادامه در کامنت)
هر رفاقتی از یه جایی شروع میشه. رفاقت ما از کمبود نیمکت شروع شد تو کلاس ما ۱۵ تا نیمکت بود و سی و یک دانش آموز،پس رو یه نیمکت سه نفر نشستن؛ من و مهدی و میثم...کنار هم نوشتن یاد گرفتیم،خوندن یادگرفتیم.
ولی بیشتر از همه چی رفاقت یاد گرفتیم
نارنگی یا ساندویچ نون پنیر، فرقی نداشت. هرکدوم هرچی میاوردیم سه قسمت میکردیم.
بعد از چند ماه یکی از بچه ها مدرسشو عوض کرد،حالا جا بود که دو نفری بشینیم ولی هیچکدوم نرفتیم.
ما سه تا کنار هم موندیم؛
نه رو نیکمت...تو رفاقت...سال های سال کنار هم بودیم
شادی و غم...خنده و گریه،هرچی داشتیم تقسیم میکردیم.
ده یازده سال گذشت، یه روز تو پارک نشسته بودیم که میثم پرسید بچه ها چی میتونه این رفاقت مارو تموم کنه؟مهدی گفت هیچی...
بعد هردو نگاه کردن به من...گفتم یه چی که نتونیم باهم تقسیمش کنیم.
گفتن مثلا چی! گفتم نمیدونم. چند ماه بعد جلسه ی دوم کلاس زبان وقتی از در آموزشگاه اومدیم بیرون اولین بارون پاییزی اومد، پس برگشتیم تو راهرو آموزشگاه تا بارون بند بیاد. چند لحظه بعد یه دختر با شال بنفش وارد راهرو شد.
چشماش رو که دیدم هرچی کلمه انگلیسی یاد گرفته بودم یادم رفت..فقط میدونم اون خیلی قشنگ تر از بیوتیفول بود.
بارون بند اومد. بارون فقط اومده بود که من اونو ببینم.
تو تمام راه برگشت بهش فکر میکردم
تو فکرو خیالش بودم که مهدی زنگ زد.
نفهمیدم درست چی میگه فقط فهمیدم که عاشق دختر شال بنفش شده...هیچی نگفتم.
شب میثم پیام داد و گفت امروز اون دختره که شال بنفش داشت و دیدی؟خیلی ازش خوشم اومده...بازم هیچی نگفتم.
تازه فهمیدم چی میتونه این رفاقت رو تموم کنه." چون فقط عشقت رو نمیتونی با کسی تقسیم کنی."
اون شب که من تا صبح بیدار بودم،میثم و مهدی حسابی از خجالت هم دراومده بودن.
فهمیده بودن که هردو یه نفرو دوس دارن. تازه از دل من بی خبر بودن. نمیدونم بین مهدی و میثم چه گذشته بود که دیگه باهم حرف نمیزدن فقط پیش من از نارفیقی اون یکی میگفتن.
چند هفته بعد میثم زنگ زدو گفت شمارش رو گرفتم
گفتم شماره ی کی؟
گفت همون که ازش خوشم اومده بود، شال بنفش داشت.
گوشی از دستم افتاد...صفحش تَرَک خورد. صدای الو الو گفتنش رو میشنیدم.
گوشی رو برداشتم و گفتم بگو
گفت من نمیدونم چطور باهاش سرحرف رو باز کنم، نمیدونم باید چی بهش بگم کمکم میکنی؟
قرار شد هر پیامی که دختره میفرسته میثم بفرسته برای من، من جوابش رو بفرستم برا میثم، میثم بفرسته برا کسی که دوسش داره و من یواشکی دوسش دارم.
اسمش باران بود
پس شماره میثم رو تو گوشیم باران سیو کردم برای چند ماه شب تا صبح با باران چت میکردم. می گفتیم و می خندیدیم، درد و دل میکردیم و از رویا هامون حرف میزدیم!
_(ادامه در کامنت)
۱۰.۱k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.