رمان دلربای کوچولوی من 💖✨🌜
رمان دلربای کوچولوی من 💖✨🌜
#Part5
#Diyana
#(_Nima)
#(+Diyana)
_ آبجی بیا داخل،بارون میزنه ، هوا سرده
به ناچار رفتم داخل و زیر شیرونی نشستم و گفتم :
+حاج آقا و حاج خانوم نیستن؟
_شام رفتن خونهی دامادمون،الاناست دیگه برسن،چرا اینجا نشستید بفرمایید داخل.دانیال کجاست؟
+یعنی شما هم نمیدونید کجاست؟
_نه! مگه خونه نیومد؟
+نه
_وا مگه میشه ؟ دانیال هر کجا هم بود خودشو شب میرسوند خونه اگرم دیر میکرد به ما میگفت تا حواسمون بهت باشه
+نگرانم
نیما یکم تو حیاط زیر بارون راه رفت بعد سریع رفت توی خونه و بارونیشو تنش کرد و چترشو برداشت و گفت:
_آبجی تو برو بالا،الان زنگ میزنم مامانم تا زود بیان،منم میرم دنبال دانیال
+نه ممنون بیشتر از این مزاحم نمیشم ،میرم خونه خودمون منتظرش میمونم
اومد جلوم و تو چشمام زل زد و گفت :
ناموس رفیق مثل ناموس خود آدمه،برو بالا حرف اضافه هم نباشه،نمیشه بری توی اون خونه و تنها بمونی تا صبح.اگه دانیال اومد برو خونه.
باشه ای زیر لب گفتم و رفتم توی خونه و از پشت پنجره به در نگاه کردم تا که شاید خبری از برادرم بشه ولی هیچی به هیچی.حاج آقا و حاج خانوم هم اومدن ولی خبری از پسرشون نشد.
ساعت حدودا دو تصف شب بود که صدای در اومد،از رخت خوابی که حاج خانوم برام پهن کرده بود که بخوابم بلند شدم و ازخونه بیرون رفتم که بادیدن نیما که تنها روی پله نشسته بود پاهام سست شد،صپاش زدم و گفتم:
+آقا نیما؟داداشم کو؟
برگشت طرفم، باصدای پر از بغض گفت:
_چرا هنوز بیداری؟
دیگه داشتم از نگرانی میمردم صدامو ناخودآگاه بالا بردم و گفتم:
+میگم برادرم کوش؟
_هیس داد نزن
حاج آقا و حاج خانوم اومدن بیرون و با نگرانی مارو نگاه کردن،سرمو از خجالت پایین بردم که نیما گفت:
_زده پسر کوچیکهی اردلان خانو کشته بعدم خودشو به پاسگاه معرفی کرده
با تعجب سرمو بردم بالا و با صدای بلندی گفتم:
+چییییییی؟؟؟؟داداش من؟؟؟ دانیال من آدم کشته؟؟؟شوخیت گرفته؟
حاج خانوم پشتمو میمالید(منحرف نشید کمرشو😑)و سعی داشت آرومم کنه،حاج آقا به نیما گفت:
--چی داری میگی پسر؟؟دانیال که اهل زد و بند نبود؟
-نمیدونم بابا،خودمم هنگم،اردلان خانو که میشناسی،بدبخت شدیم،عمرا از دانیال بگذره
گریم شدت گرفت ،سرمو تو بغل حاج خانوم پنهون کردم و برای بدبختی و تنهاییم زار زدم .
تا صبح گریه کردم و بعدش رفتم خونه و لباس پوشیدم و با علی رفتم سمت پاسگاه،هرچی گذیه کردم نزاشتن ببینمش،داشتم دیوونه میشدم....
ادامه دارد......
(ووییییییی دستم خشک شد ینی لایک و فالو ندارهه😑🙏🏻🚬)
#Part5
#Diyana
#(_Nima)
#(+Diyana)
_ آبجی بیا داخل،بارون میزنه ، هوا سرده
به ناچار رفتم داخل و زیر شیرونی نشستم و گفتم :
+حاج آقا و حاج خانوم نیستن؟
_شام رفتن خونهی دامادمون،الاناست دیگه برسن،چرا اینجا نشستید بفرمایید داخل.دانیال کجاست؟
+یعنی شما هم نمیدونید کجاست؟
_نه! مگه خونه نیومد؟
+نه
_وا مگه میشه ؟ دانیال هر کجا هم بود خودشو شب میرسوند خونه اگرم دیر میکرد به ما میگفت تا حواسمون بهت باشه
+نگرانم
نیما یکم تو حیاط زیر بارون راه رفت بعد سریع رفت توی خونه و بارونیشو تنش کرد و چترشو برداشت و گفت:
_آبجی تو برو بالا،الان زنگ میزنم مامانم تا زود بیان،منم میرم دنبال دانیال
+نه ممنون بیشتر از این مزاحم نمیشم ،میرم خونه خودمون منتظرش میمونم
اومد جلوم و تو چشمام زل زد و گفت :
ناموس رفیق مثل ناموس خود آدمه،برو بالا حرف اضافه هم نباشه،نمیشه بری توی اون خونه و تنها بمونی تا صبح.اگه دانیال اومد برو خونه.
باشه ای زیر لب گفتم و رفتم توی خونه و از پشت پنجره به در نگاه کردم تا که شاید خبری از برادرم بشه ولی هیچی به هیچی.حاج آقا و حاج خانوم هم اومدن ولی خبری از پسرشون نشد.
ساعت حدودا دو تصف شب بود که صدای در اومد،از رخت خوابی که حاج خانوم برام پهن کرده بود که بخوابم بلند شدم و ازخونه بیرون رفتم که بادیدن نیما که تنها روی پله نشسته بود پاهام سست شد،صپاش زدم و گفتم:
+آقا نیما؟داداشم کو؟
برگشت طرفم، باصدای پر از بغض گفت:
_چرا هنوز بیداری؟
دیگه داشتم از نگرانی میمردم صدامو ناخودآگاه بالا بردم و گفتم:
+میگم برادرم کوش؟
_هیس داد نزن
حاج آقا و حاج خانوم اومدن بیرون و با نگرانی مارو نگاه کردن،سرمو از خجالت پایین بردم که نیما گفت:
_زده پسر کوچیکهی اردلان خانو کشته بعدم خودشو به پاسگاه معرفی کرده
با تعجب سرمو بردم بالا و با صدای بلندی گفتم:
+چییییییی؟؟؟؟داداش من؟؟؟ دانیال من آدم کشته؟؟؟شوخیت گرفته؟
حاج خانوم پشتمو میمالید(منحرف نشید کمرشو😑)و سعی داشت آرومم کنه،حاج آقا به نیما گفت:
--چی داری میگی پسر؟؟دانیال که اهل زد و بند نبود؟
-نمیدونم بابا،خودمم هنگم،اردلان خانو که میشناسی،بدبخت شدیم،عمرا از دانیال بگذره
گریم شدت گرفت ،سرمو تو بغل حاج خانوم پنهون کردم و برای بدبختی و تنهاییم زار زدم .
تا صبح گریه کردم و بعدش رفتم خونه و لباس پوشیدم و با علی رفتم سمت پاسگاه،هرچی گذیه کردم نزاشتن ببینمش،داشتم دیوونه میشدم....
ادامه دارد......
(ووییییییی دستم خشک شد ینی لایک و فالو ندارهه😑🙏🏻🚬)
۵.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.