اولین بوسه
پارت ۳
//////////////////////////////////
رسیدم خونه و لباس راحتی هامو پوشیدم..اصن تو حال خودم نبودم و داشتم بیهوش میشدم..مسواک و روتین و کارهای شخصیم رو انجام دادم و هر جورشده بود خودم رو به تخت خوابم رسوندم.
(صدای آلارم ساعت
ساعت ۵ونیم صبح)
به زور چشمامو باز کردم و گوشیم رو برداشتم. چک کردم و بلند شدم.
رفتم مسواکمو زدم صورتمو شستمو یه دوش خیلی سریع گرفتمو اومدم برا خودم صبحونه آماده کردم و خوردم ساعت ۶ونیم بود و ۷ونیم باید دانشگاه میبودم.
آماده شدم و پیاده به سمت دانشگاه راه افتادم.
تو راه بودم که موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. جواب دادم. (~پدر میسو)
+سلام پدر(با خوشحالی)
~سلام دخترم(با یه حالت معمولی)
+صبحت بخیر بابای عزیزم
~صبح توهم بخیر دخترم
+بابا حالت خوبه؟چیکار میکنی؟
[بعد از احوال پرسی]
~خب میسو کجایی؟
+دارم میرم دانشگاه
~خب دخترم از دانشگاه برگشتی برو خونه و آماده شو..یه لباس خوب بپوش
+چطور مگه؟!
~با آقای کیم(همکار پدر میسو) قرار گزاشتیم که با پسرش کیم تهیونگ ازدواج کنید. ساعت ۴ عصر تو لوکیشنی که میفرستم باش. (با جدیَّت)
+ولی پدررر من....
(تلفن رو قطع کرد)
من بچم(باگریه)
یه نیمکت بین راه بود. نشستم و گریه کردم. ولی کسی نفهمید. (گریه بی صدا)
چند دقیقه بعد بلند شدم و اشکامو پاک کردم و به راهم ادامه دادم.
همش فکرم مشغول بود..تو فکر بودم که نوتیفیکیشن یه برنامه ای افتاد رو صفحه. به گوشیم نگاه کردم و ساعت رو دیدم:۶و۴۵
داشت دیرم میشد...شروع به دویدن کردم و بلاخره به دانشگاه رسیدم..
توکلاس فکرم همش مشغول اون موضوع بود. ولی سعی میکردم فکرم رو به کلاس بدم...
(چند ساعت بعد)
دانشگاه تموم شد و به راه افتادم و به خونه رفتم...
.
.
.
امیدوارم خوشتون بیاد..نظرتون رو برام بنویسین😚
شرط پارت بعد:
۸لایک..۳ کامنت⭕
کپی نه! فوروارد قشنگه🎈
//////////////////////////////////
رسیدم خونه و لباس راحتی هامو پوشیدم..اصن تو حال خودم نبودم و داشتم بیهوش میشدم..مسواک و روتین و کارهای شخصیم رو انجام دادم و هر جورشده بود خودم رو به تخت خوابم رسوندم.
(صدای آلارم ساعت
ساعت ۵ونیم صبح)
به زور چشمامو باز کردم و گوشیم رو برداشتم. چک کردم و بلند شدم.
رفتم مسواکمو زدم صورتمو شستمو یه دوش خیلی سریع گرفتمو اومدم برا خودم صبحونه آماده کردم و خوردم ساعت ۶ونیم بود و ۷ونیم باید دانشگاه میبودم.
آماده شدم و پیاده به سمت دانشگاه راه افتادم.
تو راه بودم که موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. جواب دادم. (~پدر میسو)
+سلام پدر(با خوشحالی)
~سلام دخترم(با یه حالت معمولی)
+صبحت بخیر بابای عزیزم
~صبح توهم بخیر دخترم
+بابا حالت خوبه؟چیکار میکنی؟
[بعد از احوال پرسی]
~خب میسو کجایی؟
+دارم میرم دانشگاه
~خب دخترم از دانشگاه برگشتی برو خونه و آماده شو..یه لباس خوب بپوش
+چطور مگه؟!
~با آقای کیم(همکار پدر میسو) قرار گزاشتیم که با پسرش کیم تهیونگ ازدواج کنید. ساعت ۴ عصر تو لوکیشنی که میفرستم باش. (با جدیَّت)
+ولی پدررر من....
(تلفن رو قطع کرد)
من بچم(باگریه)
یه نیمکت بین راه بود. نشستم و گریه کردم. ولی کسی نفهمید. (گریه بی صدا)
چند دقیقه بعد بلند شدم و اشکامو پاک کردم و به راهم ادامه دادم.
همش فکرم مشغول بود..تو فکر بودم که نوتیفیکیشن یه برنامه ای افتاد رو صفحه. به گوشیم نگاه کردم و ساعت رو دیدم:۶و۴۵
داشت دیرم میشد...شروع به دویدن کردم و بلاخره به دانشگاه رسیدم..
توکلاس فکرم همش مشغول اون موضوع بود. ولی سعی میکردم فکرم رو به کلاس بدم...
(چند ساعت بعد)
دانشگاه تموم شد و به راه افتادم و به خونه رفتم...
.
.
.
امیدوارم خوشتون بیاد..نظرتون رو برام بنویسین😚
شرط پارت بعد:
۸لایک..۳ کامنت⭕
کپی نه! فوروارد قشنگه🎈
۲.۸k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.