فیکشن ومپایر جونگکوک ..
𝗡𝗮𝗺𝗲: #𝘝𝘢𝘮𝘱𝘪𝘳𝘦♥️🩸
#𝗣𝗮𝗿𝘁_𝟭𝟮𝟲
"ویو ا.ت"
دلشوره عجیبی کل وجودمو آز،،ار میداد و نگر،ان بودم .
با صدای با،،ز شدن در ، رشته افکارم پا،،ره شد ..
سرم رو بالا آوردم و جونگکوک رو دیدم که بدون حرفی به سمتم قدم برمیداره ..
نفس آسوده ای کشیدم ، بلند شدم و به سمتش رفتم .. گفتم:
جونگکوکا ، کلی نگر،انت شدم ..
با نگاهم سر تا پ،اش رو چک میکردم و ادامه دادم:
فکر کردم سوبین عو،،ضی ممکنه بلایی سرت بیاره !
با،زم سکوت رو انتخاب کرد و د،ستاشو ز،،یر زا،،نو
هام اند،،اخت ، از رو زمین بلند کرد و همونطور که تو
ب،،غلش بودم به سمت کاناپه رفت .
نش،ست و منو رو پ،ا،هاش نشو،ند .
حرفی نزدم اما با سکوتش ح،س بدی بهم ال،قا میشد !
د،ستاشو دور ک،،مرم حل،قه کرد و مح،،کم ب،،غلم کرد .
متعجب از ک،ارش ، د،ستای آز،ادم رو نو،ازش وار روی
موهاشو کشیدم و با لحن ملایمی گفتم:
حا،،لت خوبه ؟
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت .
این علامت تائید بود یا تکذ،ب ؟
اگه خودمم نارا،حت نشون میدادم
شاید بیشتر تو حا،،ل بدش غرق میشد !
پ،شت گر،،دنشو قلقلک دادم و گفتم:
نمیخوای باهام حرف بزنی ؟
کوک: چیکار میکنی ؟
ا.ت: سرم رو از روی شو،نش برداشتم و به صورتش نگاه کردم .
لبخند کمرنگی روی ل،،بش بود و با چشمای رنگ شبِ
تیله ایش بهم خیره بود !
ا.ت: ازت نمی پرسم چه اتفاقی افتاده اما باید بدونم چرا ساکت شدی .
تکخندی گوشه ل،،بش نش،ست و گفت:
کوک: ولی ذهنت پره از سوال های مختلف !
ا.ت: سرمو به نشونه تائید تک،ون دادم و گفتم:
هوم .. آره ولی فعلا باید ذهن کنجکاومو کنترل کنم .
لبخند زدم: فعلا بهم بگو چطور میتونم حا،،لتو خوب کنم ؟
کوک: من حا،،لم خوبه .
ا.ت: عا عا .. دروغ تو ک،ارمون نبود ، جناب جئون !
کوک: تازگیا تو هم ذهن میخونی ؟
ا.ت: صورتشو قاب گرفتم و گفتم:
اون دوتا چشمات همه چیو لو میدن .
ادامه دارد..
#دنیز
#کپیممنوع!
#فیکشن #ومپایر #رمان #فیک_جونگکوک #فیک_جونگ_کوک #فیک_بی_تی_اس #فیک #جئون_جونگکوک
#𝗣𝗮𝗿𝘁_𝟭𝟮𝟲
"ویو ا.ت"
دلشوره عجیبی کل وجودمو آز،،ار میداد و نگر،ان بودم .
با صدای با،،ز شدن در ، رشته افکارم پا،،ره شد ..
سرم رو بالا آوردم و جونگکوک رو دیدم که بدون حرفی به سمتم قدم برمیداره ..
نفس آسوده ای کشیدم ، بلند شدم و به سمتش رفتم .. گفتم:
جونگکوکا ، کلی نگر،انت شدم ..
با نگاهم سر تا پ،اش رو چک میکردم و ادامه دادم:
فکر کردم سوبین عو،،ضی ممکنه بلایی سرت بیاره !
با،زم سکوت رو انتخاب کرد و د،ستاشو ز،،یر زا،،نو
هام اند،،اخت ، از رو زمین بلند کرد و همونطور که تو
ب،،غلش بودم به سمت کاناپه رفت .
نش،ست و منو رو پ،ا،هاش نشو،ند .
حرفی نزدم اما با سکوتش ح،س بدی بهم ال،قا میشد !
د،ستاشو دور ک،،مرم حل،قه کرد و مح،،کم ب،،غلم کرد .
متعجب از ک،ارش ، د،ستای آز،ادم رو نو،ازش وار روی
موهاشو کشیدم و با لحن ملایمی گفتم:
حا،،لت خوبه ؟
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت .
این علامت تائید بود یا تکذ،ب ؟
اگه خودمم نارا،حت نشون میدادم
شاید بیشتر تو حا،،ل بدش غرق میشد !
پ،شت گر،،دنشو قلقلک دادم و گفتم:
نمیخوای باهام حرف بزنی ؟
کوک: چیکار میکنی ؟
ا.ت: سرم رو از روی شو،نش برداشتم و به صورتش نگاه کردم .
لبخند کمرنگی روی ل،،بش بود و با چشمای رنگ شبِ
تیله ایش بهم خیره بود !
ا.ت: ازت نمی پرسم چه اتفاقی افتاده اما باید بدونم چرا ساکت شدی .
تکخندی گوشه ل،،بش نش،ست و گفت:
کوک: ولی ذهنت پره از سوال های مختلف !
ا.ت: سرمو به نشونه تائید تک،ون دادم و گفتم:
هوم .. آره ولی فعلا باید ذهن کنجکاومو کنترل کنم .
لبخند زدم: فعلا بهم بگو چطور میتونم حا،،لتو خوب کنم ؟
کوک: من حا،،لم خوبه .
ا.ت: عا عا .. دروغ تو ک،ارمون نبود ، جناب جئون !
کوک: تازگیا تو هم ذهن میخونی ؟
ا.ت: صورتشو قاب گرفتم و گفتم:
اون دوتا چشمات همه چیو لو میدن .
ادامه دارد..
#دنیز
#کپیممنوع!
#فیکشن #ومپایر #رمان #فیک_جونگکوک #فیک_جونگ_کوک #فیک_بی_تی_اس #فیک #جئون_جونگکوک
۹.۳k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.