"پارت ۱۱"
"پارت ۱۱"
جیمین:از شدت نگرانی توان حرف زدن نداشتم و ازشدت ترس توان رفتن به بیمارستان را نداشتم.
+ببخشید صدای من را دارید
ــ بله من صداتون را دارم مرسی بابت اطلاع رسانی (با بیحالی)
«بیمارستان»
از پنجره ی اتاق سه تایی داشتیم مامان و بابا را نگاه میکردیم. هیچ وقت حتی تصورش هم نمیکردم مامان و بابا را روی تخت بیمارستان ببینم. با دیدن حال جی آه بیشتر قلبم درد میگرفت. جی آه با صورت رنگ پریده و اشک های روی صورتش مداوم مامان و بابا را التماس میکرد تا چشماشون را باز کنند. دیگه حالم داشت بد میشد. میخواستم برم بیرون همینطور که توی راهروی بیمارستان راه میرفتم، یهو صدای زجه ی جی آه و صدای فریاد یونگی که اسم من را صدازد بلند شد. برگشتم. از پنجره ی اتاق ها نگاه کردم. نوار قلب روی مانتور صاف شده بود و دکتر ها در حال شک وارد کردن بود. نه نه نه نباید اینطوری بشه لطفا لطفا . ناگهان دکتر ها دستگاه هارا از برق بیرون کشیدند و پارچه ی سفیدی را روی آنها انداختند. شوکم زده بود و نمیدونستم چیکار کنم. انگار زندگی را ازم گرفتن همینطور که توی شک بودم، جی آه گوشه ی لباسم را گرفت:
ـــ اوپا برو یه کاری بکنن.(با گریه) برو جلوشون را بگیر نذار بیان بیرون. توراخدا جیمین یه کاری بکنن التماست میکنم (با فریاد و جیغ)
جیمین: یونگی همینطور که اشک میریخت، سعی میکرد جی آه را آروم کند.
کی باورش میشد اون روز آخرین دیدار ما با مامان و بابا باشه؟
«مراسم تشیح جنازه»
جیمین: سر جی آه که از شدت گریه روی زانوهایم خوابش برده بود را آروم بلند کردم و به جاش کیف دستی اش را زیر سرش گذاشتم. یونگی هم اون گوشه با چشمای سرخ به عکس مامان و بابا زل زده بود.
دیگه تحمل اون حال و هوا را نداشتم فقط میخواستم برم بیرون؛رفتم بیرون سوار ماشین شدم و با سرعت ۱۴۰ تا با ماشین توی خیابان میرفتم. اشک توی چشمام، باعث میشد جلوم را دقیق نتونم ببینم. نیاز داشتم خودم را خالی کنم، پس ماشین را خاموش کردم و با تمام وجودم فریاد زدم و مشتم را کوبیدم به فرمون و اشک میرختم؛ توی حال خودم بودم که پیامی به گوشیم اومد (اون تصادف اتفاقی نبوده و قتل بوده اگه میخوای بفهمی کی پشت این ماجرا بوده بیا به ساختمان متروکه ی پشت فروشگاه کانگام)...
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
بچه ها میشه لطفا زیاد حمایت کنید. وقتی کم حمایت میکنیم انرژی خیلی زیادی برای نوشتنش ندارم. مرسی
جیمین:از شدت نگرانی توان حرف زدن نداشتم و ازشدت ترس توان رفتن به بیمارستان را نداشتم.
+ببخشید صدای من را دارید
ــ بله من صداتون را دارم مرسی بابت اطلاع رسانی (با بیحالی)
«بیمارستان»
از پنجره ی اتاق سه تایی داشتیم مامان و بابا را نگاه میکردیم. هیچ وقت حتی تصورش هم نمیکردم مامان و بابا را روی تخت بیمارستان ببینم. با دیدن حال جی آه بیشتر قلبم درد میگرفت. جی آه با صورت رنگ پریده و اشک های روی صورتش مداوم مامان و بابا را التماس میکرد تا چشماشون را باز کنند. دیگه حالم داشت بد میشد. میخواستم برم بیرون همینطور که توی راهروی بیمارستان راه میرفتم، یهو صدای زجه ی جی آه و صدای فریاد یونگی که اسم من را صدازد بلند شد. برگشتم. از پنجره ی اتاق ها نگاه کردم. نوار قلب روی مانتور صاف شده بود و دکتر ها در حال شک وارد کردن بود. نه نه نه نباید اینطوری بشه لطفا لطفا . ناگهان دکتر ها دستگاه هارا از برق بیرون کشیدند و پارچه ی سفیدی را روی آنها انداختند. شوکم زده بود و نمیدونستم چیکار کنم. انگار زندگی را ازم گرفتن همینطور که توی شک بودم، جی آه گوشه ی لباسم را گرفت:
ـــ اوپا برو یه کاری بکنن.(با گریه) برو جلوشون را بگیر نذار بیان بیرون. توراخدا جیمین یه کاری بکنن التماست میکنم (با فریاد و جیغ)
جیمین: یونگی همینطور که اشک میریخت، سعی میکرد جی آه را آروم کند.
کی باورش میشد اون روز آخرین دیدار ما با مامان و بابا باشه؟
«مراسم تشیح جنازه»
جیمین: سر جی آه که از شدت گریه روی زانوهایم خوابش برده بود را آروم بلند کردم و به جاش کیف دستی اش را زیر سرش گذاشتم. یونگی هم اون گوشه با چشمای سرخ به عکس مامان و بابا زل زده بود.
دیگه تحمل اون حال و هوا را نداشتم فقط میخواستم برم بیرون؛رفتم بیرون سوار ماشین شدم و با سرعت ۱۴۰ تا با ماشین توی خیابان میرفتم. اشک توی چشمام، باعث میشد جلوم را دقیق نتونم ببینم. نیاز داشتم خودم را خالی کنم، پس ماشین را خاموش کردم و با تمام وجودم فریاد زدم و مشتم را کوبیدم به فرمون و اشک میرختم؛ توی حال خودم بودم که پیامی به گوشیم اومد (اون تصادف اتفاقی نبوده و قتل بوده اگه میخوای بفهمی کی پشت این ماجرا بوده بیا به ساختمان متروکه ی پشت فروشگاه کانگام)...
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
بچه ها میشه لطفا زیاد حمایت کنید. وقتی کم حمایت میکنیم انرژی خیلی زیادی برای نوشتنش ندارم. مرسی
۶.۵k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.