𝔓𝔞𝔯𝔱 2
𝔓𝔞𝔯𝔱 2
𝔯𝔞𝔦𝔫𝔶 𝔫𝔦𝔤𝔥𝔱
به ساعتش خیره بود که 9:25دقیقه رو نشون میداد خاست بلند شه که پسری مست به جلو اومدو دستشرو گرفت و گفت
پسر: هعی کوچولو نظرته یه اختلافی کوچیک داشته باشیم
ا/ت: دهنتو ببند تا دندوناتو خورد نکردم
پسر: او انگاری بیبیم وحشی ولی میدونی چیه من خوب بلدم وحشی رام کن
حرفش با ضربه ای که وسط پاش خورد تو دهنش ماسید
ات پوزخندی زدو به راهش ادامه داد جلو در بود که صدای پوزخندی شنید برگشت که با دیدن پسری با چشمای گربه ای و صورتی سرد رو به رو شد بی توجه بهش خاست بره که با ضربه ای که تو سرش خورد دنیا دور سرش چرخید و سیاهی
چشماش مث قلبش سیاه شد البته قلب قلبی نداش دنیا اینجوری براش رقم زده بود توی دنیای دیگرون یه نقطه سیاه وسط سفیدی قلبشون بود ولی برای دخترک برعکس
وقتی به هوش اومد سرش گیج میرفت و چشماش سیاهی ولی وقتی به خودش اومد داخل یه اتاق با تم سیاه و قرمز بود به سمت در رفت و با تمام جونش ضربه زد صداش تو اون عمارت تاریک و سرد میپیچید
دستاش محکم بود چون از بچگی کتک زدن رو یاد گرفته بود اون نمیخاست ولی مجبور بود محکم باشه اونم در برار کتک های برادر ناتنیش و مادر ناتنیش
به خودش اومد و محکم تر زد که در باز شد و قامت اون مردی که دم در بار دیده بود رو دید
از یقش گرفت و گفت
ا/ت: مردک عوضی من اینجا چیکار میکنم هاننن(داد)
یونگی برعکسش کردو گفت
یونگی: احمق هرزه با من درست حرف بزن(داد)
ا/ت: ننمی یا بابام هیچکودو تو فقط یه لاشی(داد)
که با سیلی که به صورتش خورد گفت
𝔯𝔞𝔦𝔫𝔶 𝔫𝔦𝔤𝔥𝔱
به ساعتش خیره بود که 9:25دقیقه رو نشون میداد خاست بلند شه که پسری مست به جلو اومدو دستشرو گرفت و گفت
پسر: هعی کوچولو نظرته یه اختلافی کوچیک داشته باشیم
ا/ت: دهنتو ببند تا دندوناتو خورد نکردم
پسر: او انگاری بیبیم وحشی ولی میدونی چیه من خوب بلدم وحشی رام کن
حرفش با ضربه ای که وسط پاش خورد تو دهنش ماسید
ات پوزخندی زدو به راهش ادامه داد جلو در بود که صدای پوزخندی شنید برگشت که با دیدن پسری با چشمای گربه ای و صورتی سرد رو به رو شد بی توجه بهش خاست بره که با ضربه ای که تو سرش خورد دنیا دور سرش چرخید و سیاهی
چشماش مث قلبش سیاه شد البته قلب قلبی نداش دنیا اینجوری براش رقم زده بود توی دنیای دیگرون یه نقطه سیاه وسط سفیدی قلبشون بود ولی برای دخترک برعکس
وقتی به هوش اومد سرش گیج میرفت و چشماش سیاهی ولی وقتی به خودش اومد داخل یه اتاق با تم سیاه و قرمز بود به سمت در رفت و با تمام جونش ضربه زد صداش تو اون عمارت تاریک و سرد میپیچید
دستاش محکم بود چون از بچگی کتک زدن رو یاد گرفته بود اون نمیخاست ولی مجبور بود محکم باشه اونم در برار کتک های برادر ناتنیش و مادر ناتنیش
به خودش اومد و محکم تر زد که در باز شد و قامت اون مردی که دم در بار دیده بود رو دید
از یقش گرفت و گفت
ا/ت: مردک عوضی من اینجا چیکار میکنم هاننن(داد)
یونگی برعکسش کردو گفت
یونگی: احمق هرزه با من درست حرف بزن(داد)
ا/ت: ننمی یا بابام هیچکودو تو فقط یه لاشی(داد)
که با سیلی که به صورتش خورد گفت
۲.۵k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.