نقآب دآر
•𝟴•
(برگشتم و با چهره ی ترسیده و نگران اون دختر مواجه شدم.جلوتر رفتم و دستی به سرش کشیدم که عقب تر رفت...من چم شده؟!به همین زودی تبدیل به انسان شدم؟!نه!امکان نداره!همچین اتفاقی نمیتونه بیوفته!عمرا!)
(داشتم با ترس به دور و بر نگاه میکردم که چشمم به یه زن اون پشت افتاد که یه نقاب روی صورتش بود ولی میتونستم لبخندش رو احساس کنم...)
(وایسا!نقابش!این همون دختره فاکی عه؟!اینهمه مدت دنبالش بودم و الان پیداش کردم؟!الان؟!توی این وضعیت؟!کائنات دست به دست دادن که منو زودتر سر به نیست کنن...)
(بدون توجه دوباره به اون دختر و اون مردی که کشتمش به سمت اون زن دویدم.سرعتم کم شده...مثل قبل نمیدویدم...خودمو به چشم یه لاکپشت میدیدم ولی اونقدر هم...کند نه)
(وقتی بهش رسیدم دستم رو جلو تر بردم و دستم رو بالا بردم و خواستم ماسکش رو از روی صورتش برداشتم که غیب شد...ودف!این چه کوفتیه!داری باهام شوخی میکنی؟!)
(صدای خنده های یکی رو از پشت سرم متوجه شدم.بین خنده های میتونستم بشنوم که داره میگه"انسان شدی؟!" "فکر نمیکردم انقدر زود اثرش از بین بره!" "چهرت!کاش یه آینه اینجا بود!باید خودتو ببینی!")
(خونم به جوش اومد.بدون توجه به این که کجام و چیم و کیم برگشتم و گلوش رو گرفتم و بیشتر از چیزی که باید فشار دادم ولی به خندیدن ادامه داد و داخل یک چشم به هم زدن احساس کردم بدنم داره بی حس میشه و میسوزه)
(ثانیه های زیادی نگذشته بود که دیدم با زانو روی ماسه ها افتادم.دستم رو پشت گردنم گذاشتم و اخم ریزی کردم و از داخل دهنم لبم رو گاز گرفتم.این چه جهنمیه که توش گیر کردم؟)
نقابدار:چیشده؟تسلیمشدی؟بههمینزودی؟(خندید و شروع کرد به چرخیدم به دور کیم)
_خفه شو...(چشماش رو به هم فشار داد و دستاش رو از پشت به هم چنگ زد)
نقابدار:هیهیهی.عصبینباشکیم!(با صدای خنثی گفت و پشت سر کیم ایستاد و از بالا به کیم خیره شد و پوزخند خفیفی روی لبش نمایان شد)
_چرا این کار ها رو باهام میکنی ها؟!(با داد گفت و خواست بلند شه که با احساس وزن زیادی روی بدنش دوباره روی زمین افتاد)
نقابدار:خب تو بهترین فردی.البته فکر نکنم الان بهترین فرد باشی(پوزخندش محو شد و با نگاه های نافذش روح کیم رو سوراخ کرد)
_خب چرا من بهترین فردم ها؟!چرا؟!هیچ نمیفهمم!چرا این بلاهارو سرم میاری!(با داد گفت)
نقابدار:دیگه هیچ بلایی سرت نمیارم کیم.قراره جایگزین شی.نگران نباش(پوزخند)
_نه!نه نه نه نه!(با داد گفت و خواست برگرده که دست نقاب دار رو زیر فکش احساس کرد و با هول دست نقاب دار صورتش رو به جلو برگردوند)جایگزینم نکن!لطفا!هرکاری میخوای بکن ولی جایگزین نه!(تقریبا داشت بغض میکرد)
(برگشتم و با چهره ی ترسیده و نگران اون دختر مواجه شدم.جلوتر رفتم و دستی به سرش کشیدم که عقب تر رفت...من چم شده؟!به همین زودی تبدیل به انسان شدم؟!نه!امکان نداره!همچین اتفاقی نمیتونه بیوفته!عمرا!)
(داشتم با ترس به دور و بر نگاه میکردم که چشمم به یه زن اون پشت افتاد که یه نقاب روی صورتش بود ولی میتونستم لبخندش رو احساس کنم...)
(وایسا!نقابش!این همون دختره فاکی عه؟!اینهمه مدت دنبالش بودم و الان پیداش کردم؟!الان؟!توی این وضعیت؟!کائنات دست به دست دادن که منو زودتر سر به نیست کنن...)
(بدون توجه دوباره به اون دختر و اون مردی که کشتمش به سمت اون زن دویدم.سرعتم کم شده...مثل قبل نمیدویدم...خودمو به چشم یه لاکپشت میدیدم ولی اونقدر هم...کند نه)
(وقتی بهش رسیدم دستم رو جلو تر بردم و دستم رو بالا بردم و خواستم ماسکش رو از روی صورتش برداشتم که غیب شد...ودف!این چه کوفتیه!داری باهام شوخی میکنی؟!)
(صدای خنده های یکی رو از پشت سرم متوجه شدم.بین خنده های میتونستم بشنوم که داره میگه"انسان شدی؟!" "فکر نمیکردم انقدر زود اثرش از بین بره!" "چهرت!کاش یه آینه اینجا بود!باید خودتو ببینی!")
(خونم به جوش اومد.بدون توجه به این که کجام و چیم و کیم برگشتم و گلوش رو گرفتم و بیشتر از چیزی که باید فشار دادم ولی به خندیدن ادامه داد و داخل یک چشم به هم زدن احساس کردم بدنم داره بی حس میشه و میسوزه)
(ثانیه های زیادی نگذشته بود که دیدم با زانو روی ماسه ها افتادم.دستم رو پشت گردنم گذاشتم و اخم ریزی کردم و از داخل دهنم لبم رو گاز گرفتم.این چه جهنمیه که توش گیر کردم؟)
نقابدار:چیشده؟تسلیمشدی؟بههمینزودی؟(خندید و شروع کرد به چرخیدم به دور کیم)
_خفه شو...(چشماش رو به هم فشار داد و دستاش رو از پشت به هم چنگ زد)
نقابدار:هیهیهی.عصبینباشکیم!(با صدای خنثی گفت و پشت سر کیم ایستاد و از بالا به کیم خیره شد و پوزخند خفیفی روی لبش نمایان شد)
_چرا این کار ها رو باهام میکنی ها؟!(با داد گفت و خواست بلند شه که با احساس وزن زیادی روی بدنش دوباره روی زمین افتاد)
نقابدار:خب تو بهترین فردی.البته فکر نکنم الان بهترین فرد باشی(پوزخندش محو شد و با نگاه های نافذش روح کیم رو سوراخ کرد)
_خب چرا من بهترین فردم ها؟!چرا؟!هیچ نمیفهمم!چرا این بلاهارو سرم میاری!(با داد گفت)
نقابدار:دیگه هیچ بلایی سرت نمیارم کیم.قراره جایگزین شی.نگران نباش(پوزخند)
_نه!نه نه نه نه!(با داد گفت و خواست برگرده که دست نقاب دار رو زیر فکش احساس کرد و با هول دست نقاب دار صورتش رو به جلو برگردوند)جایگزینم نکن!لطفا!هرکاری میخوای بکن ولی جایگزین نه!(تقریبا داشت بغض میکرد)
۷.۶k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.