پارت ۷❤️ غریبهءآشنا ❤️
پارت ۷❤️ غریبهءآشنا ❤️
ویو ست : وقتی به هوش آمدم چندتا زن دورو برم بودن که زود از جا پاشدم وگفتم الان ساعت چنده امروز چند شنبه است که یهو تموم بدنم درد اومد ولی اهمیت ندادم رفتم سمت در بعد اینکه درو باز کردم کوک رو دیدم من اینجا چیکار میکنم
:تو حالت بده بهتره بری ویکم استراحت کنی
+ای تهیونگ عوضی چرا چرا چطور جرعت کرد بدرک باید بزارم بمیره
:داری درمورد چی حرف میزنی+تو که خوب یادته اون منو به تو داد تا باهام خوش گذرونی کنی حتی به این فکر نکرد که من من همسرشم حالا امروز من باید نجاتش بدم اه اه
:چرا مگه چه اتفاقی براش افتاده که باید نجاتش بدی
+اون امروز یه ماموریت داره که بهش سوءجان میشه من ماموریت دارم نجاتش بدم :خب اون الان یک ساعت از رفتن به خونه اونا میگذره +واقعا باید برم
:وایستا منم باهات میام
+نیا:چرا +اگه اتفاقی برات بیفته چی
:چیزی نمیشه بزار منم بیام
+این تفنگو بگیر ازش شلیک نکن مگر اینکه جونت در خطر بود باشه
:باشه بریم
ویو ات رفتیم سوار ماشین تا اونجا ۲ ساعت راه بود حرفی ردو بدل نشد وهردومون فقط میخواستیم زود برسیم +رسیدیم:آره باید محتاد عمل کنیم+آره هواست رو جمع کن زمان خوبی رسیدیم وقتی این ماشین وارد خونه بشه منوتوهم وارد میشیم .وارد خونه شدیم از افراد توی ماشین فرار کردیم ووارد خونه شدیم یا که صدای عجیبی منو کوکی رو جذب کرد چهرمون پوشیده بود سمت در رفتیم کسی قسط شلیک به تهیونگو داشت که رفتم تو ودستمو جلوی سرش نگه داشتم اه از بد شانسیم خرد به مچ دستم بعد از یک در گیری تمام عیار هرسه تامون خسته افتادیم _پاشین باید بریم +بریم رفتیم سوار ماشین تا نزدیک ماشین تهیونگ رفتیم وپیادش کردیم _بزارین چهره هاتون رو ببینم +نیاز نکرده .و کوک آروم هلش داد بیرون _در بسته شد وایستا چرا تئتو هاش مثل تئتو های روی دست کوک بود هییییی واییییییییییی باید برم دنبال ست چیزات حالا بعدا زنگ میزنم میگم بیاد
رفتم خونه و روی تخت دراز کشیدم وبه این فکر میکردم چرا با فکر کردن به ات یاده ست می افتم ومیدونستم بخاطر اینکه اون شبیه سته منه انقدر باهاش بد رفتارم توی همین خیالات چشام گرم شد .
+بعد از نهار داشتم با کوک تلویزیون نگاه میکردیم واون بهم گفت:چرا جون تهیونگو نجات دادی +چون مادرم گفت ازشون محافظت کنم اول قرار بود از یه نفر دیگه حفاظت کنم ولی نتونستم برای همین به خودم قول دادم همینجوری که این صنعت خانوادگی بزرگ میشه از هرکس جدیدی که میاد محافظت کنم ولی نتونستم نا امروز خودمو ببخشم :برای چی +برای از دست دادن دوستام :میتونی برام تعريف کنی +رفتم ولب پنجره وایستادم تا میخاستم شروع کنم چیزی نظرم رو جلب کرد رفتم نزدیک واز پشت پرده برش داشتم هههههه این ...
ویو ست : وقتی به هوش آمدم چندتا زن دورو برم بودن که زود از جا پاشدم وگفتم الان ساعت چنده امروز چند شنبه است که یهو تموم بدنم درد اومد ولی اهمیت ندادم رفتم سمت در بعد اینکه درو باز کردم کوک رو دیدم من اینجا چیکار میکنم
:تو حالت بده بهتره بری ویکم استراحت کنی
+ای تهیونگ عوضی چرا چرا چطور جرعت کرد بدرک باید بزارم بمیره
:داری درمورد چی حرف میزنی+تو که خوب یادته اون منو به تو داد تا باهام خوش گذرونی کنی حتی به این فکر نکرد که من من همسرشم حالا امروز من باید نجاتش بدم اه اه
:چرا مگه چه اتفاقی براش افتاده که باید نجاتش بدی
+اون امروز یه ماموریت داره که بهش سوءجان میشه من ماموریت دارم نجاتش بدم :خب اون الان یک ساعت از رفتن به خونه اونا میگذره +واقعا باید برم
:وایستا منم باهات میام
+نیا:چرا +اگه اتفاقی برات بیفته چی
:چیزی نمیشه بزار منم بیام
+این تفنگو بگیر ازش شلیک نکن مگر اینکه جونت در خطر بود باشه
:باشه بریم
ویو ات رفتیم سوار ماشین تا اونجا ۲ ساعت راه بود حرفی ردو بدل نشد وهردومون فقط میخواستیم زود برسیم +رسیدیم:آره باید محتاد عمل کنیم+آره هواست رو جمع کن زمان خوبی رسیدیم وقتی این ماشین وارد خونه بشه منوتوهم وارد میشیم .وارد خونه شدیم از افراد توی ماشین فرار کردیم ووارد خونه شدیم یا که صدای عجیبی منو کوکی رو جذب کرد چهرمون پوشیده بود سمت در رفتیم کسی قسط شلیک به تهیونگو داشت که رفتم تو ودستمو جلوی سرش نگه داشتم اه از بد شانسیم خرد به مچ دستم بعد از یک در گیری تمام عیار هرسه تامون خسته افتادیم _پاشین باید بریم +بریم رفتیم سوار ماشین تا نزدیک ماشین تهیونگ رفتیم وپیادش کردیم _بزارین چهره هاتون رو ببینم +نیاز نکرده .و کوک آروم هلش داد بیرون _در بسته شد وایستا چرا تئتو هاش مثل تئتو های روی دست کوک بود هییییی واییییییییییی باید برم دنبال ست چیزات حالا بعدا زنگ میزنم میگم بیاد
رفتم خونه و روی تخت دراز کشیدم وبه این فکر میکردم چرا با فکر کردن به ات یاده ست می افتم ومیدونستم بخاطر اینکه اون شبیه سته منه انقدر باهاش بد رفتارم توی همین خیالات چشام گرم شد .
+بعد از نهار داشتم با کوک تلویزیون نگاه میکردیم واون بهم گفت:چرا جون تهیونگو نجات دادی +چون مادرم گفت ازشون محافظت کنم اول قرار بود از یه نفر دیگه حفاظت کنم ولی نتونستم برای همین به خودم قول دادم همینجوری که این صنعت خانوادگی بزرگ میشه از هرکس جدیدی که میاد محافظت کنم ولی نتونستم نا امروز خودمو ببخشم :برای چی +برای از دست دادن دوستام :میتونی برام تعريف کنی +رفتم ولب پنجره وایستادم تا میخاستم شروع کنم چیزی نظرم رو جلب کرد رفتم نزدیک واز پشت پرده برش داشتم هههههه این ...
۳.۹k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.