تکپارتی از جیمین
#تکپارتی از جیمین
دوستم نداری؟
صدای پیامک گوشیش بلند شد..
فوری روشنش کردو پیامکو باز کرد...
-ببخشید چاگیا... یکاره خیلی فوری پیش اومد باید فورا برگردم کمپانی...
ناراحت به صفحه روشن خیره شده بود که پیام بعدی توجهشو جلب کرد...
-به یکی از راننده ها میگم بیاد دنبالت همونجا منتظر بمون...
فوری بدون اینکه حتی فکر کنه، تایپ کرد..
-لازم نیست.. خودم برمیگردم.
گوشی رو خاموش کرد... برگشتو قدم زنان درحالی که دستاش تو جیبه هودی گشادش بود به سمت راهی بی مقصد حرکت کرد..
-بعد از یه هفته که خواستم باهاش خوش بگذرونم بازم واسش کار پیش اومد؟!
سرشو پایین انداخت...
درسته.. اون نمیفهمه من چقد برای نبودش ناراحتم.. اذیتم.. انگیزه ای برای هیچ کاری ندارم..
بعد انقد راحت قرارمونو کنسل میکنه؟
چطور انقد براش راحته که کل هفته منو نبینه و بعدازونم که فقط ۱ روز... فقط یک روز فرصت دیدن همو داریم.. اونم از دست بده؟
هوفف... بیخیالش... شاید اونقدی براش باارزش نیستم که کارشو به من ترجیح میده..
لحظه ای ایستاد و به مغازه شبانه روزی کنارش نیم نگاهی انداخت...
به داخل رفتو از یخچال روبهرو بطری آبجویی برداشت..
-میشه اینو حساب کنین...
-بله...
از مغازه بیرون زد...
درحالی که شیشه آبجو رو سرمیکشید اطرافو زیر نظر گرفت...
مردی نزدیکش میشد...
خواست برگرده.. اما با خودش فکر کرد که بهتره خودشو خونسرد نشون بده...
به گوشه ای پناه برد.. اما تازه متوجه شد که اون...پشتشه..!
-عا.. بگو ببینم... تو یه بچه حدودا ۷ ساله ندیدی؟
-ن..نه ندیدم...
-اها.. خب.. میتونی بری..
خواست بره... اما تازه فهمید که دست اون مرد به کجاش برخورده...
با چشمای گشاد شده برگشتوو اون مردو درحال رفتن دید...
نمیدونست چیکار کنه... جیغ بزنه؟ کمک بخواد؟ فحشش بده؟ اصلا نمیدونست هدف اون مرد ازین کار چی بوده..
کپ کرده به ماشینی که روبه روش ایستاد نگاه کرد..
وقتی جیمینو دید که ازش پیاده میشه تازه اشکاش فرود اومدن...
به سمتش رفتو خودشو تو بغلش انداخت...
-ا/ت.. حالت خوبه؟ چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
-چرا نیومدی.. هااا چرا کنسل کردی قرارمونو.. چرا درحالی که من انقد دوست دارمو برات ارزش قائلم تو نیستی.. دوستم نداری نه؟ پس چرا نمیگی بهم؟ چرا نمیگی که انقد به هم نریزم؟دمیخوای منو آتیش بدی هااااا
-کی گفته دوست ندارم.. چرا برای خودت داستان میبافی..
-از رفتارات معلومه.. ببین... تو این پنج ماهی که با هم اشنا شدیم.. فقط ۱۲ بار سر قرار رفتیم.. اینو میفهمی؟
جیمین لبخندی زد...
-روزایی که سر قرار میریمو میشماری؟
-آره میشمارم.. حتی ساعتشم حساب کنم.. چون برام مهمی... چون کنار تو بودن برام مهمه.. لحظه به لحظش ... هر ساعتش..
با انگشت شستش اشکاشو پاک کرد...
-میخواستم سوپرایزت کنم.. خونتو چیده بودم و گفتم راننده بیاد دنبالت برا اینکه وقتی اومدی قافلگیر بشی... اما گفتی خودت میری.. منم زنگ زدم که دلیلشو بپرسم گوشیت خاموش بود نگران شدم...
ا/ت سرشو انداخت پایین که جیمین ادامه داد...
-خب سوپرایزم که خراب شد...
حقله ای رو از جیبش بیرون اورد و ادامه داد
-اما خوبیش این شد که این تو جیبم مونده...
جلوش زانو زد..
-میشی تموم زندگیم؟
گایز...
اتفاقی که واسه ا/ت براتون بازگو کردم(همون مردی که بهش دست میزنع) دقیقا دو روز پیش سر خودم اومد!
با اینکه کار خاصی نکرد.. اما نمیدونم یه حس بدی بهش داشتم... باور کنین اون قیافه وحشتناکش وقتی جلوی چشم میاد گریم میگیره..🥲
انقد اون روز ترسیدم که دیگه تنها بیرون نمیرم🥺!
اونجا از مدرسه داشتم میرفتم خونه.. و بخاطر اینکه ۲بعد از ظهر تعطیل میشم کوچه ها بشدت خلوت بود.. ینی میشه گفت یک نفرم رد نمیشد..
من دیدم اون داره از روبه رو میاد خیلی بی خیال رفتم تو کوچه خودمون... تا به خودم اومدم دیدم رسیده کنارم.. همون سوالرو ازم پرسید بعدشم لمسم کرد رفت.. 😳
اینکه براتون گفتم.. بخاطر اینکه حواستون به خودتون باشه.. به اطرافتون...
ولی الان با خودم میگم اگه یکم تندتر راه میرفتم... یا اگه خودمو جدی تر میگرفتم اینجوری نمیشد... درکل حواستون به خودتون باشه تا مثل من نشین که حتی شبام نتونین مثل آدم بخوابین..!
واسه فردا هم ممکنه پارت نداشته باشیم کیوتا❤️
دوستم نداری؟
صدای پیامک گوشیش بلند شد..
فوری روشنش کردو پیامکو باز کرد...
-ببخشید چاگیا... یکاره خیلی فوری پیش اومد باید فورا برگردم کمپانی...
ناراحت به صفحه روشن خیره شده بود که پیام بعدی توجهشو جلب کرد...
-به یکی از راننده ها میگم بیاد دنبالت همونجا منتظر بمون...
فوری بدون اینکه حتی فکر کنه، تایپ کرد..
-لازم نیست.. خودم برمیگردم.
گوشی رو خاموش کرد... برگشتو قدم زنان درحالی که دستاش تو جیبه هودی گشادش بود به سمت راهی بی مقصد حرکت کرد..
-بعد از یه هفته که خواستم باهاش خوش بگذرونم بازم واسش کار پیش اومد؟!
سرشو پایین انداخت...
درسته.. اون نمیفهمه من چقد برای نبودش ناراحتم.. اذیتم.. انگیزه ای برای هیچ کاری ندارم..
بعد انقد راحت قرارمونو کنسل میکنه؟
چطور انقد براش راحته که کل هفته منو نبینه و بعدازونم که فقط ۱ روز... فقط یک روز فرصت دیدن همو داریم.. اونم از دست بده؟
هوفف... بیخیالش... شاید اونقدی براش باارزش نیستم که کارشو به من ترجیح میده..
لحظه ای ایستاد و به مغازه شبانه روزی کنارش نیم نگاهی انداخت...
به داخل رفتو از یخچال روبهرو بطری آبجویی برداشت..
-میشه اینو حساب کنین...
-بله...
از مغازه بیرون زد...
درحالی که شیشه آبجو رو سرمیکشید اطرافو زیر نظر گرفت...
مردی نزدیکش میشد...
خواست برگرده.. اما با خودش فکر کرد که بهتره خودشو خونسرد نشون بده...
به گوشه ای پناه برد.. اما تازه متوجه شد که اون...پشتشه..!
-عا.. بگو ببینم... تو یه بچه حدودا ۷ ساله ندیدی؟
-ن..نه ندیدم...
-اها.. خب.. میتونی بری..
خواست بره... اما تازه فهمید که دست اون مرد به کجاش برخورده...
با چشمای گشاد شده برگشتوو اون مردو درحال رفتن دید...
نمیدونست چیکار کنه... جیغ بزنه؟ کمک بخواد؟ فحشش بده؟ اصلا نمیدونست هدف اون مرد ازین کار چی بوده..
کپ کرده به ماشینی که روبه روش ایستاد نگاه کرد..
وقتی جیمینو دید که ازش پیاده میشه تازه اشکاش فرود اومدن...
به سمتش رفتو خودشو تو بغلش انداخت...
-ا/ت.. حالت خوبه؟ چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
-چرا نیومدی.. هااا چرا کنسل کردی قرارمونو.. چرا درحالی که من انقد دوست دارمو برات ارزش قائلم تو نیستی.. دوستم نداری نه؟ پس چرا نمیگی بهم؟ چرا نمیگی که انقد به هم نریزم؟دمیخوای منو آتیش بدی هااااا
-کی گفته دوست ندارم.. چرا برای خودت داستان میبافی..
-از رفتارات معلومه.. ببین... تو این پنج ماهی که با هم اشنا شدیم.. فقط ۱۲ بار سر قرار رفتیم.. اینو میفهمی؟
جیمین لبخندی زد...
-روزایی که سر قرار میریمو میشماری؟
-آره میشمارم.. حتی ساعتشم حساب کنم.. چون برام مهمی... چون کنار تو بودن برام مهمه.. لحظه به لحظش ... هر ساعتش..
با انگشت شستش اشکاشو پاک کرد...
-میخواستم سوپرایزت کنم.. خونتو چیده بودم و گفتم راننده بیاد دنبالت برا اینکه وقتی اومدی قافلگیر بشی... اما گفتی خودت میری.. منم زنگ زدم که دلیلشو بپرسم گوشیت خاموش بود نگران شدم...
ا/ت سرشو انداخت پایین که جیمین ادامه داد...
-خب سوپرایزم که خراب شد...
حقله ای رو از جیبش بیرون اورد و ادامه داد
-اما خوبیش این شد که این تو جیبم مونده...
جلوش زانو زد..
-میشی تموم زندگیم؟
گایز...
اتفاقی که واسه ا/ت براتون بازگو کردم(همون مردی که بهش دست میزنع) دقیقا دو روز پیش سر خودم اومد!
با اینکه کار خاصی نکرد.. اما نمیدونم یه حس بدی بهش داشتم... باور کنین اون قیافه وحشتناکش وقتی جلوی چشم میاد گریم میگیره..🥲
انقد اون روز ترسیدم که دیگه تنها بیرون نمیرم🥺!
اونجا از مدرسه داشتم میرفتم خونه.. و بخاطر اینکه ۲بعد از ظهر تعطیل میشم کوچه ها بشدت خلوت بود.. ینی میشه گفت یک نفرم رد نمیشد..
من دیدم اون داره از روبه رو میاد خیلی بی خیال رفتم تو کوچه خودمون... تا به خودم اومدم دیدم رسیده کنارم.. همون سوالرو ازم پرسید بعدشم لمسم کرد رفت.. 😳
اینکه براتون گفتم.. بخاطر اینکه حواستون به خودتون باشه.. به اطرافتون...
ولی الان با خودم میگم اگه یکم تندتر راه میرفتم... یا اگه خودمو جدی تر میگرفتم اینجوری نمیشد... درکل حواستون به خودتون باشه تا مثل من نشین که حتی شبام نتونین مثل آدم بخوابین..!
واسه فردا هم ممکنه پارت نداشته باشیم کیوتا❤️
۱۴.۰k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.