پرنسس و رقص باله
روزی در سرزمینی به نام آنبِیتِر دختر کوچک و زیبایی زندگی میکرد آن دختر در حادثه ای مادر خود را از دست داده بود روزی دختر که مثل همیشه خواب مادرش را که در حال رقصیدن، رقصی عجیب بود را دید برای آن دختر که اسمش الکسا بود همچین رقصی عجیب بود وقتی هم که از پدرش یا... میپرسید، همه میگفتند این فقط خواب و خیال ااست و همچین رقصی وجود ندارد.
اما پرنسس این بار یعنی در تولد 16 سالگی اش، تصمیم گرفت ریز به ریز این حرکات را حفظ کند و با بارها با خود تمرین کرد و وقتی آن را پیش پدرش انجام داد رنگ پوست پدرش سفید به رنگ گچ شد و گفت دیگر نمخواهد دخترش این رقص را انجام دهد و آن را ببیند.
دختر که از این موضوع بسیار ناراحت بود گفت: اما چرا؟ این رقص بسیار زیباست و مادر هم او را بسیار دوست داشته است که انجامش میداد و تا وقتی که به من نگویید که چرا انجام این رقص ممنوع است آن را انجام میدهم و پادشله که انگار بار سنگینی بر دوشش بود و چشمانش اشک آلود بود مشخص بود راز بزرگی را سالها در دلش دفن کرده است و دیگر نمیتواند جلوی باز شدن آن را بگیرد با ناراحتی گفت: چون مادرت الیزابت برای این رقص جان سپرد.
دختر که ناراحت و کنجکاو بود به پدرش گفت: اما چگونه؟
پدرش گفت: سالها پیش مادرت یک بالرین بود ( کسی که باله میرقصد) منظورم همین رقص است او زیبا، با وقار، با آرامش و دلنشین میرقصید، تا اینکه شبی در ارتفاعی بلند یکی از حرکات را زد و آن حادثه ی ناگوار اتفاق افتاد.
دختر به پدرش گفت: متأسفم.
او رفت در اتاقش و کمی گریه کرد در این هنگام خوابش برد و مادرش را دوباره در حال رقص باله دید اما این دفعه واضح تر از قبل، لباس کوتاه پف پفی صورتی و با کفش هایی عجیب دید.
این داستان ادمه دارد....
اما پرنسس این بار یعنی در تولد 16 سالگی اش، تصمیم گرفت ریز به ریز این حرکات را حفظ کند و با بارها با خود تمرین کرد و وقتی آن را پیش پدرش انجام داد رنگ پوست پدرش سفید به رنگ گچ شد و گفت دیگر نمخواهد دخترش این رقص را انجام دهد و آن را ببیند.
دختر که از این موضوع بسیار ناراحت بود گفت: اما چرا؟ این رقص بسیار زیباست و مادر هم او را بسیار دوست داشته است که انجامش میداد و تا وقتی که به من نگویید که چرا انجام این رقص ممنوع است آن را انجام میدهم و پادشله که انگار بار سنگینی بر دوشش بود و چشمانش اشک آلود بود مشخص بود راز بزرگی را سالها در دلش دفن کرده است و دیگر نمیتواند جلوی باز شدن آن را بگیرد با ناراحتی گفت: چون مادرت الیزابت برای این رقص جان سپرد.
دختر که ناراحت و کنجکاو بود به پدرش گفت: اما چگونه؟
پدرش گفت: سالها پیش مادرت یک بالرین بود ( کسی که باله میرقصد) منظورم همین رقص است او زیبا، با وقار، با آرامش و دلنشین میرقصید، تا اینکه شبی در ارتفاعی بلند یکی از حرکات را زد و آن حادثه ی ناگوار اتفاق افتاد.
دختر به پدرش گفت: متأسفم.
او رفت در اتاقش و کمی گریه کرد در این هنگام خوابش برد و مادرش را دوباره در حال رقص باله دید اما این دفعه واضح تر از قبل، لباس کوتاه پف پفی صورتی و با کفش هایی عجیب دید.
این داستان ادمه دارد....
۱.۸k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.