پارت14
پارت14
روز تولد انیا
همه داشتن اماده می شدن و وسایلو میچیدن
ولی کسی جز دامیان نمیدونست انیا ذهن ادمارو میخونه بنابراین تقریبا یسری چیزا لو رفته بود ولی خب خداروشکر انیا داشت با بکی کیکشو درس میکرد چیز زیادی نفهمید
-اخی بالاخره تموم شد
&هوف چینگده سخت بود
-اله
بکی
&باشه،انیا پاشو باید چشاتو ببندی
-باشه /با هیجان وصف ناپذیر
&افرین گربه ی خوب
-من گربه نیستم/عصبانی(ینی تغییر مودش از پهنا تو حلقم)
&باشه منو نخور
-باشه بریم
سوپرایییییییززز
-وای چه خوجمله
همه باهم
تولدت مبارک
در همین لحظه دامیان از پشت سر انیا رو کوبید تو کیک
حقت بود
-قورباقه هم قدت بود امشب شب عقدت بود
اهههه خدا نکنه
&خب خب بجه ها وقت کادو هاس
اول نوبت کادوی جسیکا بود
کادوی جسیکا یه عروسک خرس نیم وجبی بود
-چه نازه مرسی جسیکا
همینطور مال بقیه ی بچه هارو باز کرد که رسید به بکی و دامیان
کادوی بکی رو باز کرد
یه تاپ و شلوارک با طرح بادوم زمینی (دیده باشید میدونید چرا)
-مرسی بکی
&خجالت نده
نوبت دامیان بود
توش سفید بود انیا هم فک کرد هیچی توش نیست ولی در اصل پر ارد بود
که یهو دامیان از پشت اومد جعبه رو گرفت ریخت رو سر انیا
-دامیاننننننننننن
گه خوردم ، غلط کردم
این دعوا هم ده دقیقه ادامه داشت و اون تولد هم تموم شد
ساعت ۵:۳۰ عصر بود رفتن خوابگاه دامیان رفت خوابید
انیا هم رفت حموم بهد اومد خوابید
روز تولد انیا
همه داشتن اماده می شدن و وسایلو میچیدن
ولی کسی جز دامیان نمیدونست انیا ذهن ادمارو میخونه بنابراین تقریبا یسری چیزا لو رفته بود ولی خب خداروشکر انیا داشت با بکی کیکشو درس میکرد چیز زیادی نفهمید
-اخی بالاخره تموم شد
&هوف چینگده سخت بود
-اله
بکی
&باشه،انیا پاشو باید چشاتو ببندی
-باشه /با هیجان وصف ناپذیر
&افرین گربه ی خوب
-من گربه نیستم/عصبانی(ینی تغییر مودش از پهنا تو حلقم)
&باشه منو نخور
-باشه بریم
سوپرایییییییززز
-وای چه خوجمله
همه باهم
تولدت مبارک
در همین لحظه دامیان از پشت سر انیا رو کوبید تو کیک
حقت بود
-قورباقه هم قدت بود امشب شب عقدت بود
اهههه خدا نکنه
&خب خب بجه ها وقت کادو هاس
اول نوبت کادوی جسیکا بود
کادوی جسیکا یه عروسک خرس نیم وجبی بود
-چه نازه مرسی جسیکا
همینطور مال بقیه ی بچه هارو باز کرد که رسید به بکی و دامیان
کادوی بکی رو باز کرد
یه تاپ و شلوارک با طرح بادوم زمینی (دیده باشید میدونید چرا)
-مرسی بکی
&خجالت نده
نوبت دامیان بود
توش سفید بود انیا هم فک کرد هیچی توش نیست ولی در اصل پر ارد بود
که یهو دامیان از پشت اومد جعبه رو گرفت ریخت رو سر انیا
-دامیاننننننننننن
گه خوردم ، غلط کردم
این دعوا هم ده دقیقه ادامه داشت و اون تولد هم تموم شد
ساعت ۵:۳۰ عصر بود رفتن خوابگاه دامیان رفت خوابید
انیا هم رفت حموم بهد اومد خوابید
۳.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.