*my mafia friend*PT62
جیمین از پرستار یه ویلچر گرفتو به هوسوک کمک کرد تا بشینه روی ویلچرو بعدش ویلچر رو حل دادو از اتاق رفتن بیرونو رفتن سمت اسانسور و بعدشم رفتن توی محوطه...
$وایییی...هوای تازهه...
#دلت تنگ شده بود نه؟؟
$اهوم...
جیمین ویلچر روحل داد سمت یه نیمکتو به هوسوک کمک کرد روی نیمکت بشینه و خودشم کنارش نشست...هوسوک دستشو از پشت رسوند به بازوی جیمینو کشیدش توی بغلش
جیمین.قلبش تند تند میزدو لبخندی روی لبش اومد...
$جیمینا...بنظرت عاشق بودن چه حسی داره؟؟
#ه.هیونگ...سوالایی میپرسیا...
$بگو دیگه...
#خب...حس خوبیه.میدونی...وقتی پیششی به تموم کاراش لبخند میزنی.اینجوریه که قلبتو باز میکنه و اسیب پذیرت میکنه...ولی در عین حال تو ازش خوشت میاد...ولی وای به حال اون وقتی این حس یک طرفه باشه...طرف چاقو رو گذاشته کنار گردنت میخواد بکشتت اما تو بهش میگی مراقب باش دستت نبره میدونی...خیلی وقته همچین حسی دارم...
$جالبه...به کی؟؟
جیمین اب دهنشو قورت دادو نفسشو بیرون دادو گفت
#خیلی نزدیکه...این چد وقت همش پیشش بودم
$مگه تایمی که من تو کما بودم پیشم نبودی؟
#چرا بودم...
$خببب..تو میگی تموم وقت پیشم بودی...پس یعنی...
#هیونگ...خودتو میگم...
هوسوک با شنیدن این حرف توی شک رفت و چند دقیقه ساکت شد...یه لحظه یاد هه سو افتاد...کسی که حاضر بود جونشم بده براش...از طرفی میدونست هیچ وقت قرار نیست به اون برسه چون.پدر اون دشمنش بود..و دلش نمیخواست که قلب جیمین رو بشکنه...اون خیلی وقت پیش از رفتارای جیمین فهمیده بود قزیه از چه قراره...اب دهنشو قورت دادو گفت
$جیمینا...خب...ببین...من.من دوست دارم.و.ولی.فقط مثل یه رفیقو دوست...خیلی دوست دارم.برام مهمی.ولی.به عنوان یه دوست...متاسفم..
جیمین اشک پشت چشماش جمع شدو بغض کردو با صدای لرزون و بغضی که تلاش داشت نشکنه گفت
#م.م.مشکلی..ن.نداره هیونگ..میفهمم...من زیادی صمیمی شدم(بغض)
سکوت سنگینی بینشون بود...هوسوک ذهنش درگیر حرفایی که زده بود شده بودو جیمین هم تلاش داشت که گریه نکنه ولی اخرش اشکای هردوشون خیلی اروم جاری شدن...
.
.
.
خببب....علاوه بر اینکه باید برای تهکوک دعا کنین باید برای هوپ مین هم دعا کنین:)))
$وایییی...هوای تازهه...
#دلت تنگ شده بود نه؟؟
$اهوم...
جیمین ویلچر روحل داد سمت یه نیمکتو به هوسوک کمک کرد روی نیمکت بشینه و خودشم کنارش نشست...هوسوک دستشو از پشت رسوند به بازوی جیمینو کشیدش توی بغلش
جیمین.قلبش تند تند میزدو لبخندی روی لبش اومد...
$جیمینا...بنظرت عاشق بودن چه حسی داره؟؟
#ه.هیونگ...سوالایی میپرسیا...
$بگو دیگه...
#خب...حس خوبیه.میدونی...وقتی پیششی به تموم کاراش لبخند میزنی.اینجوریه که قلبتو باز میکنه و اسیب پذیرت میکنه...ولی در عین حال تو ازش خوشت میاد...ولی وای به حال اون وقتی این حس یک طرفه باشه...طرف چاقو رو گذاشته کنار گردنت میخواد بکشتت اما تو بهش میگی مراقب باش دستت نبره میدونی...خیلی وقته همچین حسی دارم...
$جالبه...به کی؟؟
جیمین اب دهنشو قورت دادو نفسشو بیرون دادو گفت
#خیلی نزدیکه...این چد وقت همش پیشش بودم
$مگه تایمی که من تو کما بودم پیشم نبودی؟
#چرا بودم...
$خببب..تو میگی تموم وقت پیشم بودی...پس یعنی...
#هیونگ...خودتو میگم...
هوسوک با شنیدن این حرف توی شک رفت و چند دقیقه ساکت شد...یه لحظه یاد هه سو افتاد...کسی که حاضر بود جونشم بده براش...از طرفی میدونست هیچ وقت قرار نیست به اون برسه چون.پدر اون دشمنش بود..و دلش نمیخواست که قلب جیمین رو بشکنه...اون خیلی وقت پیش از رفتارای جیمین فهمیده بود قزیه از چه قراره...اب دهنشو قورت دادو گفت
$جیمینا...خب...ببین...من.من دوست دارم.و.ولی.فقط مثل یه رفیقو دوست...خیلی دوست دارم.برام مهمی.ولی.به عنوان یه دوست...متاسفم..
جیمین اشک پشت چشماش جمع شدو بغض کردو با صدای لرزون و بغضی که تلاش داشت نشکنه گفت
#م.م.مشکلی..ن.نداره هیونگ..میفهمم...من زیادی صمیمی شدم(بغض)
سکوت سنگینی بینشون بود...هوسوک ذهنش درگیر حرفایی که زده بود شده بودو جیمین هم تلاش داشت که گریه نکنه ولی اخرش اشکای هردوشون خیلی اروم جاری شدن...
.
.
.
خببب....علاوه بر اینکه باید برای تهکوک دعا کنین باید برای هوپ مین هم دعا کنین:)))
۲.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.