گل رز②
گل رز②
#پارت5
کاخ ـه سلطنتیِ ناکاهارا}
از زبان چویا]
_خیلی ازتون ممنونم سرورم، من جونمو به شما مدیونم خیلی ازتون ممنونم لطف ـه بزرگی در حقم کردید!!
مرد با گریه تعظیم کرد ـو ادامه داد: خیلی ازتون ممنونم.
سری تکون دادم ـو گفتم: از اینجا برو نمیخوام ببینمت.
سرباز سری تکون داد ـو سریع از اتاقم بیرون رفت.
میترسم خیلی میترسم، میترسم بلایی که سر ـه مردم ـه بیگناه اوردم سر ـه اون مرد هم بیارم.
میتونم بگم که برای ازاد کردن ـه اون سرباز احساس بهتری پیدا کردم.
همیشه بعد از کشتن ـه چند نفر عذاب وجدان میگرفتم ـو از کارم پشیمون میشدم ولی نه به اندازه ی الان.
خیلی تغییر کردم خیلی، از خودم متنفرم، از منی که دقیقا شبیه ـه شایعاتی که ازش پخش شده بود شد.
من دارم چیکار میکنم؟ دارم الکی خوناشاما رو میکشم.
سمت ـه پنجره رفتم ـو بازش کردم ولی با دیدن ـه وضع ـه بیرون وحشت ـه دلم بیشتر شد.
وضع ـه اینجا از قبلم بدتره، یعنی... یعنی در این حد اون لعنتی نابودم کرده که من دست به همچین کاری زدم؟
چرا دارم عصبانیت ـو دردامو رو سر ـه مردم ـه سرزمین پلیدی خالی میکنم؟
کاش هیچوقت به دنیا نمیومد ـو مردم ـو خودمو عذاب نمیدادم.
گاهی موقع ها دلم به قدری برای پدرم تنگ میشه که تحمل ـش برام از قبل هم بیشتر میشه.
کاش میتونستم همراه ـه پدرم برم ـو ازاد بشم ولی... ولی دیگه نه... دیگه نمیتونم!
دیگه نمیتونم تحمل کنم، دیگه چیزی برام باقی نمونده.
با صدای در به خودم اومدم ـو اشکامو پاک کردم.
سمت ـه در برگشتم ـو گفتم: بیا تو.
در باز شد ـو قامت ـه وزیر نمایان شد.
وزیر تعظیمی کرد ـو گفت: متاسفم که مزاحم ـه اوقات ـه فراغت ـتون شدم ولی نامه ای از یه فرد ـه سرزمین ـه دشمن به دستمون رسیده که متعلق به شماست.
با تعجب گفتم: چه نامه ای؟!
سرشونو بالا اورد ـو گفت: نامه ـرو برای شما فرستادن ما خبری از این موضوع نداریم.
سری تکون دادم ـو گفتم: نامه رو بیار.
تعظیمی کرد ـو قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفت: عمر عمر ـه شماست... سرورم!
از حرفش تعجب کردم ولی اهمیتی ندادم.
بعد از چند دقیقه نامه ـرو اورد ـو داد دستم.
به نوشته ی روی نامه نگاه کردم:
برای پادشاه ناکاهارا"
نامه ـرو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن:
"ظهر یا شایدم عصرتون بخیر ناکاهارا، من اوساموعم توی این نامه میتونم با مایه شرمساری بگم که واقعا ازت معذرت میخوامو اینکه از کارم زیادی پشیمونم ولی موضوعه اصلی این نیست میخوام باهات رودرو حرف بزنم.
میدونم الان از دستم خیلی عصبانی هستی و قصده دیدنمو نداری ولی قول میدم که هیچ کلکی تو کار نباشه.
بدونه سرباز و بادیگارد، فقط میخوام باهات حرف بزنم.
مشتاقه دیدنتم!...
دازای اوسامو..."
ادامه دارد...
گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت5
کاخ ـه سلطنتیِ ناکاهارا}
از زبان چویا]
_خیلی ازتون ممنونم سرورم، من جونمو به شما مدیونم خیلی ازتون ممنونم لطف ـه بزرگی در حقم کردید!!
مرد با گریه تعظیم کرد ـو ادامه داد: خیلی ازتون ممنونم.
سری تکون دادم ـو گفتم: از اینجا برو نمیخوام ببینمت.
سرباز سری تکون داد ـو سریع از اتاقم بیرون رفت.
میترسم خیلی میترسم، میترسم بلایی که سر ـه مردم ـه بیگناه اوردم سر ـه اون مرد هم بیارم.
میتونم بگم که برای ازاد کردن ـه اون سرباز احساس بهتری پیدا کردم.
همیشه بعد از کشتن ـه چند نفر عذاب وجدان میگرفتم ـو از کارم پشیمون میشدم ولی نه به اندازه ی الان.
خیلی تغییر کردم خیلی، از خودم متنفرم، از منی که دقیقا شبیه ـه شایعاتی که ازش پخش شده بود شد.
من دارم چیکار میکنم؟ دارم الکی خوناشاما رو میکشم.
سمت ـه پنجره رفتم ـو بازش کردم ولی با دیدن ـه وضع ـه بیرون وحشت ـه دلم بیشتر شد.
وضع ـه اینجا از قبلم بدتره، یعنی... یعنی در این حد اون لعنتی نابودم کرده که من دست به همچین کاری زدم؟
چرا دارم عصبانیت ـو دردامو رو سر ـه مردم ـه سرزمین پلیدی خالی میکنم؟
کاش هیچوقت به دنیا نمیومد ـو مردم ـو خودمو عذاب نمیدادم.
گاهی موقع ها دلم به قدری برای پدرم تنگ میشه که تحمل ـش برام از قبل هم بیشتر میشه.
کاش میتونستم همراه ـه پدرم برم ـو ازاد بشم ولی... ولی دیگه نه... دیگه نمیتونم!
دیگه نمیتونم تحمل کنم، دیگه چیزی برام باقی نمونده.
با صدای در به خودم اومدم ـو اشکامو پاک کردم.
سمت ـه در برگشتم ـو گفتم: بیا تو.
در باز شد ـو قامت ـه وزیر نمایان شد.
وزیر تعظیمی کرد ـو گفت: متاسفم که مزاحم ـه اوقات ـه فراغت ـتون شدم ولی نامه ای از یه فرد ـه سرزمین ـه دشمن به دستمون رسیده که متعلق به شماست.
با تعجب گفتم: چه نامه ای؟!
سرشونو بالا اورد ـو گفت: نامه ـرو برای شما فرستادن ما خبری از این موضوع نداریم.
سری تکون دادم ـو گفتم: نامه رو بیار.
تعظیمی کرد ـو قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفت: عمر عمر ـه شماست... سرورم!
از حرفش تعجب کردم ولی اهمیتی ندادم.
بعد از چند دقیقه نامه ـرو اورد ـو داد دستم.
به نوشته ی روی نامه نگاه کردم:
برای پادشاه ناکاهارا"
نامه ـرو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن:
"ظهر یا شایدم عصرتون بخیر ناکاهارا، من اوساموعم توی این نامه میتونم با مایه شرمساری بگم که واقعا ازت معذرت میخوامو اینکه از کارم زیادی پشیمونم ولی موضوعه اصلی این نیست میخوام باهات رودرو حرف بزنم.
میدونم الان از دستم خیلی عصبانی هستی و قصده دیدنمو نداری ولی قول میدم که هیچ کلکی تو کار نباشه.
بدونه سرباز و بادیگارد، فقط میخوام باهات حرف بزنم.
مشتاقه دیدنتم!...
دازای اوسامو..."
ادامه دارد...
گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۵.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.